
خونه مادربزرگه
برای ما که تمام عمر در ذیل سایه استبداد زندگی کردیم و همیشه در حصر بودیم، جستجوی یک سؤال که کجای این کره خاکی و کنار کدام آدم آزادِ آزاد بودی؟ یک سؤال سخت و آسان است
برای من آزادترین جای عالم تا هنوز، خونه قدسی خانوم بود
تابستان و بعد از یک سال درس نخواندن، حضرت پدر آخر هفتهها ما را به طالقان میبرد؟
جایی که خانهمان، کنار خانه قدسی خانوم بود
یه خانوم بزرگ پیر با کاریزمای خاص که جدیتر از هر کسی بود که من تا به حال در زندگی دیدم که باید داستانش را روزی بنویسم.
قدسی خانوم ننجون ما بود، با چشمهای ریزی که زیرش یک پف جذاب داشت با سماور قشنگ جوشانش روی اون ایوان زیبا همیشه چشم انتظار بود و حالا که فکر میکنم میبینم اولین تصویر من از واژه انتظار، ترکیب ننجون با سماورش بود.
چای با آن نعلبکی سرمهای و دو روز کنار کسی بودن که نه مدیر مدرسه بود و نه پدر، چیزی شبیه مادر و شاید مادرتر که چنان دوستت داشت که از اشتباهاتت دفاع میکرد … خود زندگی در بهشت بود
…
شاید حالا و بعد از سالها تنها زمانی که آزاد بودم، همان روزهای زندگی در قلمرو ننجون بود و بعد از آن زندان بود و دیوار بود و قانون و تربیت و …
بارها جمعهها عصر، برای بازنگشتن به تهران در پشت پرچینهای کوهها تا غروب پنهان میشدم تا پدر ناامید شود و بازگردد و من بمانم و یک هفته آزادی در خانه ننجون قدسی
همینطور هم میشد بعد از غروب از پشت دیوار سرک میکشیدم و مطمئن میشدم که بابا و مامان بازگشتند به آغوش ننجون میپریدم و او برای این تمرد از قانون پدر تحسینم میکرد و میگفت: خوب کردی ننه!
سالهایی که همه در تابستان کلاس زبان و شنا و … میرفتند، من در ذیل آزادی ننجون زیستم که البته خیلی هم طولی نکشید و ننجون قدسی رفت در همان دهه هفتاد رفت و خاطره آزادی ذیل سلطنت او ماند
برای قدسیه شیخ سلطانی
مادر بزرگ عزیزم
آزادی در خونه قدسی خانوم
نویسنده: مهدی رزاقی طالقانی