برای تو سخت است فهمیدن این حرفها، اما من باید با تو حرف بزنم؛ حتی اگر صد سال بعد از من به دنیا آمده باشی
سخت میگذرد
حقیقتش این است که زندگی برایم وضعیت عجیبی شده.
اینجا من زبان اینها را نمیفهمم و تنهام. اینقدر نمیفهمم که فکر میکنم شیرین میزنم
باور میکنی امروز اینجا، یکی با کیفش با من حرف زد، کیفش را تازه خریده بود. من که نفهمیدم یعنی چه
در مطب هم که بودم. وضعیت همین بود، منشی یک زبان گوشتی داشت که نگو، تا به حال چنین زبانی ندیده بودم. با لبهایش حرف زد. با پروتز لبهایش، این چه زبانی بود، اگر توفهمیدی منم فهمیدم
ظهر، مهندس هم پای روژه ده دقیقهای با زبانش میچرخید، یک زبان بزرگی هم داشت، قدر یک لندکروز، همهش خاک میکرد
تو اگر در آن خاک و خل فهمیدی چه میگفت منم فهمیدم.
چه فرهنگ عجیبی نه؟
انگار غریبهام در این شهر، یا یک مهاجر تازه از راه رسیده، نمیفهمم منظور آدمها را
چرا اینگونهاند
یک دوست دارم که گاهی با من قدم میزند، همراهم است، صد زبان را میفهمد و فقط او هست که برایم ترجمه میکند منطور آدمها را
میگوید که میم اینجا آدمها حتی با باسن شان و چه میدانم قطر کمر و بازوهایشان هم حرف میزنند، او میگویدا نه من، میگوید باشگاه یک آموزشگاه زبان استوضعیت دشواری هست خلاصه، غریبهام در این شهر
من فکر میکردم بشر متمدن شد تا حرف بزند با زبان وکلام و آوا، صادقانه و صریح
فکر میکردم منظور را با حرف میرسانند اما اینجا آدم زبانش لال شده و دارند با رفتارشان حرف میزنند.
حتما میپرسی حالا چه میگویند؟
اینطور که من فهمیدهام و این بنده خدا دوستم میگوید، انگار مدام خودشان را پرزنت میکنند که من اینم
حالا اینم یعنی این را دارم یا چه میدانم این را تو نداری حتما
اشتباه هم نمیگویند در جمع اینها من هیچی ندارم.
یک چیزی هم هست، مثلا همان مهندس که بود با زبانش خاک میکرد، دوستم میگوید مدام دنبال زباهای جدید است، میگوید با اعداد شماره موبایلش هم حرف میزند، میگوید این زبانش فقط هفت و یک دارد
آه چقدر دوست دارم بیشتر برایت تشریح کنم وضعیت را اما نمیشود، یعنی اینقدر با کسی حرف نزدهام نمیتوانم خوب بنویسم، همین را نوشتم که از تنهایی نمیرم
این وضعیت دارد مرا لال میکند
خوش به حال تو
چقدر خوب است که اینها میمیرند و این طاعون به زمان تو نمیرسد.
خوش به حالت که پیرامون تو صدا هست و نجوا هست و گفت و گو هست و اعتبار آدمها به منطق است و دانایی …
با خودم فکر میکنم که چرا اینها این طاعون را گرفتهاند، کمی میدانم چرا …
اینقدر دیکتاتورها زبان اینها را بریدهاند و گفت وگو ممنوع بوده، اینقدر درهای این شهر را بستهاند و اینها را در هم لولاندهاند، اینقدر که حرف اینجا هزینه دارد، اینقدر که اینجا نگذاشتهاند دارایی انسانها منطق و فهم و دانایی باشد، همه چیز عوض شده
احتمالا برای اینهاست که اینجا زبان آدمها در ضخامت باسن شده اما در دهان نیست
بروم بخوابم
شاید کسی در خوابم آمد و کمی حرف زدیم

شهر زبان بریده
نویسنده: مهدی رزاقی طالقانی
یک پاسخ به “شهر زبان بریده”