پوست شکلات من

بعد از تولد شازده

سه و نیم ساعت از شب گذشته است و بعد از سه شب، جشن و پایکوبی تولد یک سالگی بچه همسایه طبقه بالا، حالا سکوتی به آپارتمان حاکم شده است
شب ساده ای نیست. روی تراس ایستاده‌ام و به بلوار حالا خلوت جلوی خانه نگاه می کنم. به تپه ای از زباله های مانده از مهمانی دودول طلای طبقه بالایی
وانت شخصی حمل زباله که توقف می‌کند، جوانی با سرعت پیاده می‌شود و در پی چیزی، زباله‌ها را بر هم می‌زند، به گمانم به دنبال پلاستیک‌هاست. به آن دو مرد خیره می‌شوم و زباله های تفکیک شده یک ماه اخیرم در ذهنم رژه می روند. همان‌ها که برای تک تک شان هم چون طلایی ناب زحمت کشیده‌ام، به پوست شکلاتی که به قدر شکلات دوستش داشتم و به شیشه دلستر مالت تلخم، به طلاهایی که در برنامه ماهیانه، آقای نصیری از شهرداری می آمد و آنها را می‌برد به جایی که طبیعت نبود …
باید تصمیم می‌گرفتم در ذهنم می‌آمد که این یکبار را خارج از برنامه عمل کنم، شاید این طلاها روزی این دو مرد دستپاچه باشند. به احساس لحظه‌ای و خوب آنها در ساعت سه شب و احساس کاسبی کردن پر و پیمانشان فکر می‌کنم، به احساس خوب خودم که کسی را خارج از برنامه خودم خوشحال کرده باشم، به رقم زدن یک اتفاق شبانه…

پوست شکلات من

طلا را تعارف کرد

یک سوت بلند کشیدم. ترسید
صدایش کردم: مهندس!
سرش را می‌چرخاند اما به بالا نگاه نمی‌کرد…
با خودم می گویم چرا فقط در زمین به دنبال صداهاست
اینجا … این بالا … اینجام
بله؟
_بیا بالا این پلاستیک‌ها رو ببر
سرش را به نشانه باشه تکان داد اما چند دقیقه‌ای با کارتن کیک شازده لاس زد و بعد آمد سمت در ورودی، انگار پیشنهادم برای خودم جذابتر بود
آمد بالا، به طبقه ۵ ساختمان الهیه

واسه اینا خیلی زحمت کشیدما مشتی، می‌برینشون بازیافت دیگه؟
آره، پس می‌برم خونمون؟
نبری تو بیایون ولشون کنی …

شاید بالای بیست کیلو زباله را به دستش می‌دهم
می رود بدون تشکر…

پس پوست شکلات چی؟

به شکل عجیبی نگران زباله‌هایم شده‌ام، به تراس باز می‌گردم و نگاهش می‌کنم
طلاهای من را کنار زباله های خشن مزخرف و بی‌ریخت دیگران گذاشته و آنها را بازرسی می‌کند
بطری‌ها به یک قسمت
و
کارتن‌ها به یک قسمت…
اما پوست شکلاتم
و
چرک نویس‌هایم…
اینها را رها می‌کند و سوار بر وانتش می‌شود و می‌رود

من و باد و چرک نویس و پوست شکلات

باز خیره مانده‌ام. باید تصمیم بگیرم. بگذرم از طلاهایم یا… بهت زده‌ام. سرگردان در یک دو راهی بی رحم
من به او طلا داده بودم … چرک نویسم را… پوست شکلاتم را…
من ساعت سه شب به خیالم به او روزی رسانده بودم… دلم برای آقای نصیری تنگ می‌شود. او زباله‌ها ر دوست دارد
می‌روم پایین
طلاهایم را که با من قهر کرده بودند. همه را عاشقانه جمع می‌کنم
اما در آنی
باد زوزه می‌کشد
زباله های جشن، پا برجا و بیخیال تکان نمی‌خورند
صدای وانت گم می شود
و باد
پوست شکلاتم را می‌برد
و من به دنبالش…
عرض و طول بلوار آرام را…
نا آرام و ملتمس
می‌دوم …

 


پوست شکلات من

نویسنده: مهدی رزاقی طالقانی

13 پاسخ به “پوست شکلات من”

  1. سلام آقای طالقانی
    از این نوشته‌ی ارزش‌مند شما ممنونم. انگاری ما هم آنجا بودیم میان مکالمه های شما و مأموران شهرداری.
    می‌دانید غنیمت بدانم این‌جا بنویسم که چقدر به تمام‌معنا از دیدن زباله ها زجر می‌کشم. من هم تفکیک می‌کنم زباله ها را..ولی همسایه ها خیلی زشت کرده اند کوچه را ، چون زباله ها را همه جا پرت می کنند. گربه ها هم پخش و پلا می کنند.
    این را بگویم از جشن تولد و تمام مراسم ها که از خودشان
    بلا به جان طبیعت می گذارند بیزارم.. تا به حال هیچ تولدی نداشتم. آدمی هر شب می میرد صبح زنده می شود..
    از سیزده به در .. آن‌هایی که با طبیعت دشمن هستند.
    وقتی می بینم صبح ها ساعت پنج رفتگر جوهای خیابان ها را تمیز می کند ولی ساعت سه بعد از ظهر به خانه برمی‌گردی از همان مسیر…می بینی بازهم جوها کثیف شده اند..آقای طالقانی کاش بدانید چقدر سخته زیستن کنار کسانی که هیچ ارزشی برای کار انجام شده کسی قائل نیستند.
    انسان با خودش دشمنی می‌کند. خودش را نابود می کند وقتی غیر اخلاقی زندگی می کند‌.
    قدر دانم از نوشته شما ، انگاری شبیه داستان شده بود.
    زنده‌ باشید. زنده بودن ما درد دارد.

    1. سرکار خانم سعیدی این زیستن کنار کسی که ابتدائیات شهروندی انسان مدرن رو نمیشناسه سخته، اما یادتون باشه که شما در مقابل فهم اون مسئولید، پس کمکشون کنید، با صبر و لبخند و ایمان به تلاش و مسیرتون

  2. زیبا نوشتید آقای طالقانی . دغدغه های مشترک داریم . زباله ها و جمع آوری آنها از سطح شهر معضل بزرگ دنیای مصرفی امروز ماست . زباله های فکری و جمع آوری آنها بسیار دشوارتر و ناممکن تر به نظر می رسد . . آنها که از صبح تا شب در سطح شهر در حال زباله پراکنی هستند . بوی تعفن اندیشه هایشان حال شهر را خراب و آلوده نی کنند . طلاهای ما ربوده اند . طلا یاب داریم . اندیشه های طلایی را شکار می کنیم .
    قلمتون طلا نگارتون همیشه نویسا .

    1. سرکار خانم ورامینی عرض ادب و احترام
      تفسیر تأویل جنابعالی حرفی دیگری را باقی نمی‌گذارد، اندیشه‌های متعفن متأسفانه بازیافت شدنی نیست و چاره‌ای جز معدوم شدن باقی نمی‌گذارد، و زمان این طلای ناب هر انسان در انباشت اندیشه‌های متعفن رو به زوال می‌رود و جز یک خواست جمعی برای امحاء آنها چاره‌ای نیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *