سفر به آن سوی ایدئولوژی با مینی‌بوس

سفر به آن سوی ایدئولوژی

سفر به آن سوی ایدئولوژی با مینی‌بوس

برای شست و شوی مغزی

امروز برای شرکت در تحریریه به دفتر یک نشریه رفته بودم و قرار بر این بود که برای در آوردن سرفصل‌های یک پرونده درباره تأثیرات تربیتی اردوهای علمی در نظامات آموزشی کشورهای توسعه یافته بر دانش آموزان صحبت کنیم
ناخودآگاه صحبت از اردو در نظام آموزشی ایران شد و یکی از اعضا هیئت تحریریه گفت که: امسال دختر پنج ساله‌اش را در مهد‌ کودکی گذاشته بوده و در روز اول با مدیر اتمام حجت کرده بوده که مهد به هیچ وجه وارد مسائل سیاسی و تربیت دینی دخترش نشود، آنها هم پذیرفته بودند اما انگار خیلی به قولشان وفادار نبودند و سؤالات دخترک در خانه نشان می‌داد که در مهد حرفهایی مطرح است، این بنده خدا اما موضوع را خیلی جدی نگرفته بود تا روز دانش آموز که بدون اجازه والدین، بچه‌ها را به موزه جنگ با چنین جایی برده بودند و چفیه گردن دختر بچه‌ها انداخته بودند و از بچه عکس گرفته بودند‌. اینها هم وقتی متوجه این موضوع شدند دختر بچه را از مهد بیرون کشیدند و باقی ماجرا … بنده خدا بسیار نگران تاثیراتی بود که مهد در همین یک ماه و نیم روی فرزندش احتمالا گذاشته بود و مدام خودش را بابت این اشتباهش سرزنش می‌کرد

در مسیر حرم

اینها را او می‌گفت و من یاد رفتار نظام آموزشی با خودم افتادم. یاد مینی‌ بوس‌های قدیمی و زوار در رفته و اردوهایی که مستقیما قرار بود روی احساسات و مغز من باقی و دانش آموزان تأثیر بگذارد و نگذاشت.
این تصویری از اردو به حرم امام در سال اول دبیرستانم است.
یک روز ساعت هشت سوار مینی بوس شدیم و به سمت حرم به راه افتادیم. مینی‌بوس به قدری کثیف بود که آدم حیفش می‌آمد در آن تف بیاندازد، اما ما چه می‌دانستیم قیمت جان در این مملکت مفت است؟
با هر گرفتاری بود بعد از چند بار توقف و تعمیر سرپایی مینی‌بوس، بالاخره به حرم رسیدیم …
بالاخره به حرم رسیدیم، بماند که تا خود حرم صدای مداحی آهنگران و‌ کویتی پور از باندهای به خرخر افتاده در مغز ما می‌پیچید و البته خیلی هم عذابمان نمی‌داد، چرت و پرت خودمان را می‌گفتیم

جنگ در حرم

در بدو ورود به حرمی که در حال قصر شدن بود، یکی از بچه‌های‌ کلاس مداحی حماسی کرد و بعد معلم پرورشی‌‌ مان آقای ساجدی بیست دقیقه‌ای از عظمت کاری که  امام با انقلابش کرده بود، حرف زد از آن صحبت‌ها این یکی برایم آن رمان تازگی داشت که آن هم این بود که امام، نایب امام زمان بودند و بعد گریزی به  جنگ زدند که مدرسه انسان سازی بود و از خدا بخواهید که برای شما هم چنین فرصتی برای خودسازی باشد، فراموش نمی‌کنم که آقای ساجدی هنوز صحبتش تمام نشده بود ترکاشوند که پسر شهید بود وسط حرفش پرید و گفت:

یعنی جنگ بشه؟

ساجدی در جوابش گفت:

نه با قدرتی که ما داریم کسی جرأت حمله به ما را ندارد و این قدرت ما از جنگه،

ترکاشوند که کنار من ایستاده زیر لب‌ طوری که من بشنوم گفت:

بدبختی و یتیمی جنگ‌شون مال ما شد و قدرتش مال اینا.

بعد از ساجدی یک نظامی هم برای ما از جنگ گفت و آنچه او حماسی تعریف می‌کرد، حالا می‌فهمم که بوی خون می‌داد و آدمی چه آسان به بوی خون عادت می‌کند

و هنوز بعد از سالها …

هنوز بعد از این همه سال، فضای آنجا برایم سنگین است و روز به روز هم سنگینتر میشود، حسی شبیه مورد سو استفاده قرار گرفتن.
ما بچه‌های ساده‌ای بودیم که حتی از غر و غرِ مینی‌بوس لذت می‌بردیم، بچه‌های ساده‌ای که از سادگی‌مان تفنگی ساخته بودند و دستمان می‌دادند تا عقاید ایدئولوژیکشان را به مغز خودمان و دیگران شلیک کنیم
آنها قرار بود با همین برنامه‌های هدفمند از ما سربازی بسازند که بعدها وقت اعتراضات، به خاطر خدا بزنیم و بکِشیم و بُکُشیم اما خب آن روز شاید نفهمیدیم چرا آنجا هستیم اما این را فهمیدیم که بعدها نباید خیلی در این فضا باشیم. که اگر می‌شدیم مرحله بعدی شرکت در اردوهای راهیان نور بود و … این نقطه پایان یک سادگی بود و این را سکوت وقت برگشت بچه‌ها در مینی‌بوس می‌گفت
نمی‌دانم شاید هم بعضی از همان بچه‌ها لباس شخصی‌های فردا شدند، اما خب از ترکاشوند که خبر دارم از ایران رفت و مادرش هم از دنیا رفت و چند نفر دیگر هم که کاسب شدند و در‌ نان شبشان مانده‌اند و آن اردوها و‌ مداحی‌ها نه به کار دنیای آن‌ها اومد و نه به کار …

سفر به آن سوی ایدئولوژی با مینی‌بوس
سفر به آن سوی ایدئولوژی با مینی‌بوس

سفر به آن سوی ایدئولوژی با مینی‌بوس

نویسنده: مهدی رزاقی طالقانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *