جشن میلاد در میانه شور و انفعال ۱۴۰۳

برای روز میلاد در نقطه‌ای خاص، در میانهٔ شور و انفعال ایستاده‌‌ام.
منفعل از نشد و ناکامی‌ها و کمی شور برای فردا از سر امید
درباره فردای روز ۱۲ خرداد حرف می‌زنم
برای ساعاتی مکث می‌کنم. باید کسی با من حرفی بزند.
کسی نیست
صدای ضبط را بلند‌ می‌کنم …
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

صورتم شده شبیه افکار آن چریک خسته که به پیروزی انقلاب شک کرده
کسی نیست
کسی نیست که با من حرف بزند
دوستی، کسی، کس و کاری
که من را بشناسد، مسیر آمده‌ام را به یاد داشته باشد
اشتباه می‌کردم
حواسم به «خودم» نبود.
او را هنوز کنارم دارم
فراموش می‌کنم که گاهی می‌توانم در شک‌ها و انفعال‌ها و یأس‌ها به او تکیه کنم
آه که چه دوست وفاداری است این «خودم»
با من حرف می‌زند
می‌گوید:
• [آستانه پیروزی‌ست، جشن میلاد است آقای میم، مبارک بادا]
می‌خواهم لبخند بزنم. اما کمی بغض می‌کنم، عضلات صورتم ترکیب‌شان به هم می‌‌خورد. انگار دو دستور از معزم گرفته‌‌اند، هر کدام به یک سمت رفتند.
لب و گونه و چشم‌ها و ابروها، مانند مملکت بی دولت‌، همانطور ول و بی صاحب
ادامه می‌دهد:
• [هنوز فصل پذیرش شکست نیست آقای میم.
باید جنگید،
بر سر حقیقت باید جنگید]
دندانهایم همیشه انقلابی‌اند روی هم ساییده شدند، انگار هنوز انگیزه‌های استقامت هست،
همزمان اما ابروها با یک حس بی تفاوتی بالا رفته‌اند، این دو همیشه مثل مردم بی‌نظر در آستانه انقلابند، از چپ و راست تعجب می‌کنند
این حس را می‌شناخت، با صدای بلندتری ادامه داد:
• [در مسیر پاسداشت انسانیت و گرامی‌داشت زندگی … ]
صحبتش را قطع کردن و گفتم: باید جنگید؟ برای چه کسی؟ برای چه؟
گفت:
• [برای ساختن فردا، برای میم، برای دیگران]
«خودم» را می‌شناسم. خودخواه نیست وقتی می‌گوید برای دیگران هم باید جنگید، تنها به میم فکر نمی‌کند
اما انگار کلید مکث صورتم را زده‌ بودند، مثل حال مردمان بی دولت در شبی که قرار است فردایش انقلابی پیروز شود. همینطور مات و خیره به روبرو نگاه کردم و منتظر ماندم تا خودم حرف بزند
• [سخت است زیستن، در خانه و خیابان در بیمارستان. داری می‌بینی آقای میم، واقعیت‌ها تلخ‌اند و گزنده اما حقیقت و پایان این مسیر شیرین است و نور است].
در دلم آرام و بدون اینکه «خودم» بفهمد گفتم: حقیقت تا پیش از این تلخ نبود؟
ادامه داد:
• [حقیقت پس از مرگ را بگذار برای کاسبانش آقای میم.
حقیقتی که پس از مرگ، قرار است فاش شود تلخ است، تو اما افقی کوتاه، به بلندای زندگی داری، برای حقایق هستی که شیرین و روشن است باید بجنگی]
انگار نمی‌دانست که در چه شرایطی هستیم و حقیقت را چگونه تلخ زندگی می‌کنیم،
صورتم پایین آمد مثل حالت چریکی که همرزمانش ساعتها با او حرف زده‌اند اما هنوز به پیروزی انقلاب باور ندارد و فردا را تیره می‌بیند
دستی زیر چانه‌ام گذاشت و سرم را بالاگرفت: نگاهش کردم. خودم بودم.
گفت:
• [آخری نیست تمنای سر و سامان را سر و سامان به از این بی سر و سامانی نیست]
و ادامه می‌دهد …
نمی‌فهمم چه می‌گوید. حالا با خودم حرف نمی‌زنم.
چشم‌هایم زودتر بیدار شده‌اند. اجزا صورتم، مثل مردمی که قصد دارند خیابان را تسخیر و کار را تمام کنند، به تدریج جمع شدند و به سمت فردا به راه افتاده‌اند.
به ۳۶۵ فردای بعد از ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ فکر میکنم. حس می‌کنم آدمی حداقل در روز میلادش، قوه تخیلش باید، قدرتمندتر از دانش‌اش باشد. رویاهایش باید از واقعیت ها قوی تر باشند.
در روز تولد باید ادای اسطوره‌ها را درآورد که قدرتمندتر از تواریخ هستند. حداقل امروز باید امید بر تجربه پیروز باشد.

 

پانویس: به مناسبت سالروز تولد آقای میم در سال ۱۴۰۳
شامگاه دوازدهم خردادماه

برای روز میلادم برای خودم می‌نوازم

 


 

جشن میلاد در میانه شور و انفعال

نویسنده: مهدی رزاقی طالقانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *