الماس در لجنزار

خبر تکراری …
  • از تیم ۳۶ نفره پناهدگان المپیک، ۱۴ نفر ایرانی هستند
  • شنیده می شود عاطفه احمدی، پرچمدار ایران در المپیک زمستانی ۲۰۲۲ پکن و نفر اول اسکی ایران به آلمان پناهنده شد.
  • فرزان عاشورزاده‌ تکواندوکار ۲۸ ساله کشورمان‌ که تا چند ماه قبل در اردوی تیم ملی ایران حضور داشت، با انتشار پستی در صفحه شخصی‌اش‌ در فضای مجازی‌، خبر از مهاجرت خود به‌ آمریکا دا
  • در دور اول تورنمنت شطرنج جهان علیرضا فیروزجا با پرچم فیده (فدراسیون جهانی شطرنج)و آرین طاری با پرچم نروژ باهم بازی می‌کنن
  • ابوالفضل عباسی، ملی‌پوش تیم ملی تکواندو و پدیده سال‌های گذشته تکواندو نوجوانان ایران به آلمان مهاجرت کرد
  • پیمان بیابانی، کشتی‌ گیر وزن ۶۵ کیلوگرم ایران که سال گذشته در غیاب رحمان عموزاد به مدال طلای مسابقات قهرمانی کشور رسیده بود، به کشور کانادا مهاجرت کرد. و از این پس برای این کشور مسابقه خواهد داد.
  • در ادامه مهاجرت و یا تغییر تابعیت ملی‌پوشان شطرنج، پویا ایدنی نیز از ایران رفت
نه کاری است بازیچه و سرسری

سعدی در بوستان در باب عدل و تدبیر و رای خطاب به دولتمردان می گوید
جوانان شایستهٔ بخت ور
ز گفتار پیران نپیچند سر
گرت مملکت باید آراسته
مده کار معظم به نوخاسته
اما وقتی در همان میانه شعر یادش می آید که ابزار دست حاکمان نوخاستگان است، ابتدا یک نهیبی به آنها می زند
به خردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت
و چون ناامید می شود، خطاب به نخبگان مینویسد
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار
حالا این حکایت نخبگان ایرانی است که توصیه سعدی را گوش کرده اند و از جهنم ایران زمین خارج می شوند
با این حال جا داشت که یک نفر از آن بالاییها لااقل با شنیدن این خبر بمیرد.
چه خیال عبثی البته!!!جهل ایدیٔولوژیزه شده انسان را به نقطه ای می رساند که تعمدا نمیبیند، تعمدا نمی فهمد، تعمداً …
نخبه ادب، فهم، احترام و عدالت می خواهد که هیچ یک در نظام سیاسی و اجتماعی ما نیست
رعیت نوازی و سر لشکری
نه کاری است بازیچه و سرسری

تهران _اول شهریور ١٣٩٢
خیابان دماوند _پادگان شهید خضرایی

حتی وقتی سرشان را تراشیده بودند و آن لباسهای زشتِ سربازی را تنشان کرده بودند متشخص بودند، الماس بودند
دیوارهای پادگان بوی کهنگی می داد، مثل…همه چیز در دهه بیست متوقف شده بود، دیوارها، تخت ها، پله ها و کلاغها حتی.
کلاغهایی که آنقدر سرباز دیده بودند، وسط خیابان می نشستند و آنقدر نگاهت می کردند تا تو مسیرت را کج کنی
یکی از شریف بود، یکی از پلی تکنیک، یکی از خوارزمی، یکی بورسیه اش را در امریکا به پایان رسانده بود و برای خدمت سربازی برای وطن بازگشته بود
روز اول به نسق کشی گذشت، چند نوجوان را بالای سر سربازها گذاشته بودند تا روز اول را چنان زهرمارشان کنند که بفهمند اینجا “خونه ی بابا”شون نیست
اکثراً متولدین دهه شصت بودند، نجابت خاصی داشتند و بر خلاف نخبگان نسل قبل و بعد خود اهل مدارا بودند
نگاه کادریهای ارتش و سر و صورت پادگان بوی کینه می داد، آن چند نوجوان که ارشد یگان شهید یاسینی بودند، از ایذه و بهبهان و لرستان بودند، یکیشان ده ماه بود از پادگان خارج نشده بود، این بنده خدا خیلی حالش بد بود و انتقام ده ماه حبسش را قرار بود از سربازها بگیرد
قرار بود از میان سگ ترین سربازها چند دژبان انتخاب کنند تا نظم یگان را با جاسوسی و خشونت و فریاد برقرار کنند
بی جهت دستم را بلند کردم، گفت فریاد بزن،
زدم، گفت تو باید لجن باشی تا به گند بکشی ارامش یگان رو، نمی دانستم می توانم لجن باشم یا نه
گفت چشمانت را جمع کن تا از تو حساب ببرند، جمع کردم و در میان تردید آنها، من خیلی اتفاقی دژبان شدم، با یک واکسی قرمز
دژبان نزدیک به دویست نخبه ایرانی.
من لجن نبودم، نخبه هم نبودم که هیچ، یک آدم معمولی بودم با استعداد زیر متوسط و آنها یک تکه الماس …
و میان الماس و لجن ایستادن سخت بود
این سخت ترین مسئولیت عمرم بود.

هفته اول

نماز اجباری بود و من باید می کشاندمشان مسجد، سختشان بود …
مهدی جون مادرت بذار بخوابیم.
با مشورت به یک الگو رسیدیم هر اذان ۶٠ نفر می خوابیدند زیر تخت و کمد و … و ١٢٠ تامان می رفتیم

هفته دوم

در ورودی پادگان مسئول گشتن تن و لباس و کیف و جیب سربازها بودم، سیگارهاشان را همان کنار خیابان می گرفتم، آنها پاک می شدند و زیر کلاه من چند بسته سیگار بود
هفته سوم
حالا خانواده هایشان اجازه ملاقات پیدا کرده بودند، من از سر کلاس و صف و نماز الماس ها را برای دیدن خانواده هایشان میبردم، صحنه های عجیبی بود، جای بیست دقیقه یک ساعت زمان می دادم تا با مادر و همسر و پدرشان خلوت کنند
و هفته چهارم وپنجم و … هر هفته یک جای کار را می ساختیم تا اینکه دوره آموزشی تمام شد

تهران _ بیست و پنجم مهر ١٣٩٢
خیابان دماوند _ پادگان شهید خضرایی

تبریز همدان و دزفول و بوشهر و … هر کسی تهران نیافتاده بود گوشه ای کز کرده بود و به حرام شدن دو سال عمرش فکر می کرد
سخت است که نخبه باشی و بهترین دانشگاههای دنیا انتظارت را بکشد اما تو در پادگان عمر و استعداد بسوزانی
ما خوش شانس ها دلداریشان می دادیم. بار از روی دوششان بر می داشتیم با اینکه می دانستیم چه جنایتی در حال رخ دادن است. و چه مسلخی در انتظارشان
روز آخر بود، بی خداحافظی از کنار درب خروجی بی صدا خارج شدم، الماس‌ ها در آغوش خانواده هایشان لبخند به لب بودند و من مطمئن بودم که اکثرشان کمتر از دو سال بعد از ایران خارج می شوند
دوست نداشتم قسمتی ازیک خداحافظی همیشگی باشم
می خواستم آخرین تصاویرمان همان ساختن های غریبانه در پادگان باشد و یک پایان باز برای همه ما
نشد
یکی صدایم کرد: دژبان
بر گشتم
شاید ۵٠ نفر بودند، در آغوش هم بی اختیار خزیدیم
یکی گریه می کرد و یکی به شوخی گرفته بود
آن یکی می گفت: کاش قدرت آدمها را عوض نکند و روی کتفم می زد و اشکش را مردانه جمع می کرد و می رفت
یکی به فیس بوک امید داشت که گم نکنیم همدیگر را و …
هیچ اتفاقی رخ نداده بود فقط انگار برای اولین بار در سی سال زندگی توام با تلاش و کوشش یک نخبه، یک هموطن آنها را میشناخت،باور داشت و به ارزش استعداد و شخصیتشان واقف بود
آنها نمی دانستند اما من معمولی ترین و کم استعدادترینشان بودم اما این فاصله را ادب و احترام پر کرده بود
آنها رفتند و من ماندم و حسرتی ابدی برای تکرار یک روز زندگی در کنار الماس ها

 

الماس در لنجزار به مدیریت نخبگان اشاره دارد

 

(Photo by ATTA KENARE / AFP) (Photo by ATTA KENARE/AFP via Getty Images)

 


الماس در لجنزار

نویسنده: مهدی رزاقی طالقانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *