اولین روزهای واقعیت

واقعیت اول

یک سانحه
یک اتفاق
یک واقعیت
یک نگاه تک خطی به واقعه‌ای که می‌گذرد و در انتهایش
«همه چیز درست می‌شه»
آزار دهنده‌ترین چیزی است که می‌شونم
«تو باید از این روزها بگذری» در حالیکه نباید بگذرم، یک پیشنهاد ساده نیست، عادی سازی برای عبور از آینه‌ای است که برای اولین دارد من را نشان «من» می‌دهد
من غرق در تصویر مردی هستم که نظامات خانوادگی و آموزشی و اجتماعی کشیدند و این آخرین فرصت برای دیدن اوست
پس از این سانحه من ورق می‌خورم و آنگاه برای اولین بار باید خودم ‌را خلق کنم
ادامه این من در برگ دیگر ابتذال است. مثل نقاشی که تمام شده و بی جهت به آن خط و خطوطی می‌کشند.
آدمی قبل از آنکه مرگ او را پایان دهد باید از فرصت رنج‌های بی مقدار استفاده کند. و خودش را پایان دهد و طرحی نو در اندازد.
وقتی در آینه‌ای که پیش رویم گسترده شده، آن مرد پایان یافته را می‌بینم، کژی‌ها و ناراستی‌هایش آزارم می‌دهد. یک آدم مصنوعی با رنگ و لعاب فراوان در گلخانه‌ای محصور که نه بر آن باد خزان وزیده و نه بر آن برف زمستان نشسته، همواره بهار بوده و خبری از تیغ آفتاب تابستان نبوده
واقعیت این سانحه همچون طوفانی سهمگین‌ دیواره‌های گلخانه را فرو ریخت. و آن مرد برای اولین بار واقعیات زندگی را چشید و تاب نیاورد و خودش را پایان داد.
واقعیت، کتاب و کلمه، آرمان و هدف، و تصویری از خیالات و اوهام نبود که همچون کودی شیمیایی پای این مرد ریختند
واقعیت، شعر و ادبیات نبود. سینما و علم نبود. واقعیت روی خاک بود. کف جاده‌ای که سقف نداشت و مردمانی که تو را از شیشه آن گلخانه کشیدند بیرون‌ تا فرصتی بیابی که دقایقی اندک زندگی واقعی را تجربه کنی.
منِ پیشین نمی‌توانست واقعیت را تاب بیاورد و‌ اندکی بعد خودش زندگی‌اش را پایان داد
قصد دارم پیش از ترسیم و خلق و رویش یک منِ دیگر در جهانی واقعی، آنچه از ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه یازدهم فروردین ۱۴۰۲ در ۲۵ کیلومتری نیشابور بر مرد گلخانه‌ای گذشت را بنویسم.
تا اگر کسی هست که هنوز همچون منِ پیشین از واقعیت زندگی بی خبر است، آن را بخواند و خودش را پیش از رویدادی تلخ پایان دهد؛ و روی بستری از واقعیت، خداوندگار خود باشد از نو خودش را خلق کند
که هزار سال زیستن گلخانه‌ای به دمی در واقعیت زیستن نیارزد
به طور خلاصه من در این چهل و‌ چند روزه از کف خیابان تا پشت در آی سی یو و پزشکی قانونی و پارکینگ خودروهای تصادفی انسانها، وقایع و رفتارها و نگاهها و حرفهایی را شنیدم و دیدم و لمس کردم و چشیدم و کشیدم که تماما برایم بیگانه بود
در واقعیت این روزها در نیشابور نام جایی، هیچ کس آقای میم ر طالقانی را نمی‌شناخت و من در زمانی نه چندان کوتاه برای اولین بار بزرگواری‌هایی که هیچگاه در وجودم نداشتم را چشیدم و حرفهای تلخی که انتظارش را نمی‌کشیدم شنیدم، اینها همان آفتاب و باد و طوفانی بود که در گلخانه‌ای که زیسته بودم از آنها خبری نبود

واقعیت دوم

زندگی پس از سوانح و تغییرات آنی زندگی، مثل تصادف و ‌ورشکستگی و بیماری‌هایی که انسان را خانه نشین و قطع عضو و اینها می‌کند، قواعد خودش را دارد. انسانی که سقوط می‌کند و‌ به زمین می‌خورد را گروهی عمدا و گروهی سهوا لگد می‌کنند
از سمت دیگر هم روی همین زمین سختی که کوبیده شده‌ای‌، افرادی اصالت و ادب و حمایتگری خود را نشان می‌دهند که نه آنها را می‌شناسی و نه می‌دانی چگونه به تو رسیده‌اند.
این خلاصه دیدن و رؤیت آدم‌های غریب و آشنا در دل یک حادثه تلخ بود که در کنار بسیاری از وقایع و نتایج دیگر باعث شد که من به واقعیت زندگی پا بگذارم و پس سی و هشت روز تبعید در نیشابور به زندگی غیر جسمانی‌ام پایان دهم.
در نوشتار قبل نوشتم که آدمی قبل از آنکه مرگ او را پایان دهد باید از فرصت رنج‌های بیمقدار استفاده کند و خودش را پایان دهد و طرحی نو در اندازد و یکی از دلایل این مرگ خودخواسته، دایره تنگ نگاه به مردمان عادی بود که بار اخلاق را در جامعه و تاریخ به دوش میکشند و قرنها و قرنهاست توسط اهالی علم و قدرت نادیده انگاشته می‌شوند
و من هم سالها آنها را ندیدم و با آنها زندگی نکردم و وقتی به واقعیت زندگی در کنار آنها پا گذاشتم، چنان کوچک بودم که ترجیح دادم پایان یابم و از نو یکی همچون آنها را خلق کنم تا به جای حرف و‌کلمه روی خاک خدا به کار انسانها بیایم
و اما در همان صحنه سانحه … اولین آغوش را صدای مردی داشت که من را همزمان که از شیشه خودرو بیرون میکشید با صدای آرامبخشی می‌گفت: اتفاقی نیافتاده، آروم باش و صدای مرد دیگری می‌آمد‌ که می‌گفت: لوله بنزین رو قطع میکنم، ماشین ممکنه منفجر بشه
وقتی از ماشین بیرون آمدم و ‌روی زمین واقعیت ایستادم، در گودال میان جاده رفت و برگشت به مشهد که یک و نیم متر عمق داشت و تقریبا ۵۰ متر عرض، دهها نفر را دیدم که در تصویری آخرالزمانی به داخل گودال و سمت ما می‌دویدند، هر کسی کاری می‌کرد، یکی آب به صورتم می‌زد، یک زن که رز را از صحنه حادثه دور می‌کرد و مردی به سمت آنا می‌دوید تا او‌ را احیا کند.
یکی دیگر وسائل روی زمین را جمع می‌کرد و یکی با اورژانس تماس می‌گرفت، یکی اشک می‌ریخت و یکی در آغوشم کشیده بود
با خودم گفتند اینها کیستند؟ خانواده؟ دوست؟ با چه استدلالی اینگونه دارند هر آنچه از میان رفته را باز می‌گردانند؟
این اولین ضربه سخت از واقعیتی بود که دیدم، همان لحظه یادم آمد که من سالها همین جاده را رفتم و بازگشتم، تصادفهای زیادی دیدم، نه تنها ترمز نکردم و نایستادم و کمک نکردم، به شکل احمقانه‌ای همین آدم‌ها را قضاوت کردم که اینها هیجان طلب‌های بیکاری هستند که صحنه سانحه را شلوغ می‌کنند و … اما اینها که من می‌دیدم برای کمک آمده بودند.
آدم‌هایی با چهره‌های معمولی و لباس معمولی اما با روح‌های بزرگ و مسئولیت پذیر هنوز در فضای گلخانه‌ای خبرهای رسانه‌ها بودم و باز همانجا قضاوت کردم که احتمالا بسیاری از وسائلمان دزیده می‌شود، مثل خبرهایی که شنیده بودم و خوانده بودم که دزدی در سانحه واقعه‌ای معمول است، اما روزهای بعد که برای دریافت وسائل به پاسگاه شهر فیروزه در نزدیکی نیشابور رفتم متوجه شدم که روی زمین واقعیت‌ همه چیز سیاه نیست و همینها که من نمی‌شناختمشان مردمانی امانتدار و پاکدست بودند، تا حدی که حتی شکستهٔ فلاکی چای را هم جمع کردند و به من رساندند تا اگر قرار به دورانداختن باشد، خودم اینکار را انجام دهم
رد خط این آدم‌ها، یا به عبارت درست تر این جنس از آدم‌ها تا همین‌روزها هم ادامه دارد و از آنها و‌جلال و ادب و‌ نوع دوستی‌شان خواهم نوشت، اینها آفتاب واقعیت بودند‌که بر من تابیدند
با رسیدن به بیمارستان و روزهای آتی تاریکی‌ها هم از راه رسید که البته از سمت آدم‌هایی بود که سالها برای عادی نبودن‌ خوانده بودند و خریده بودند و رنگ و لعاب به خود کشیده بودند و در نهایت هیچ نبودند جز …
از آنها هم به وقتش خواهم نوشت

واقعیت سوم

دوستی بعد از خواندن بخش قبل از من پرسید که چطور در آن لحظه مرگبار توانستی آدم‌ها
و وقایع را ببینی و بعد ضبط و تحلیل کنی؟
برایش نوشتم در محل حادثه و در حضور همه آنها که به گودال می‌دویدند و آنا را پیدا نمی‌کردیم یک لحظه احساس کردم که باید تمام خودم را جمع کنم و در این ثانیه‌های حیاتی سرنوشت را تغییر دهم
این قدرت را پیش‌تر در خودم دیده بودم و در واقع در تمام آدمها این توان هست و هر کسی اگر به شناخت و آگاهی‌ که از خود برسد قادر است بعضی از مسیرهای زندگی را تغییر دهد و نمونه این قدرتها را در درمان سرطان و برگشتن از کما و توانبخش شدن یک معلول و غیره خوانده‌ایم
به هر حال ناخودآگاه جهت قبله را تشخیص دادم و به خاک افتادم، چند نفری بالای سرم رسیده بودند و فکر کردند سرم گیج رفته و ناخودآگاه در حال فرو ریختن هستم اما از آنها خواستم ارامم بگذارند
دقیق یادم نیست که چه گفتم اما به این مضمون بود که خدایا من به عمق فاجعه‌ای که رخ داده آگاهم، کمکم کن بایستم
در آن چند لحظه سجده روی خاک، یک سکوت حقیقی را تجربه کردم، وقتی بلند شدم و ایستادم احیا شده بودم از آن لحظه همه چیز قابل مشاهده بود و تقریبا نگرانیم برای انا رفع شده بود
اطمینان قلبی داشتم که دخترک بهار را دارم.
چند نفری گفتند تلخی‌ها را ننویس و همین کار را می‌کنم اما همان لحظات صدای بد و بیراه هم می‌آمد که بماند …
به سمت آمبولانسی که حالا رسیده بود رفتیم و آنا را با یک امبولانس دیگر بردند
دیگر هم می‌دانستم چه شده و هم می‌دانستم چه باید بکنم هر چند هوای واقعیت برایم آشنا نبود و حتی در زمانیکه از درون زنده ماندن آنا را حس میکردم تصاویر، سخت و‌ موقعیت دشوار بود
این اولین بار بود سوار آمبولانس می‌شدم، تا پیش از این فقط چندباری از یک دوست که تکنسین فوریت های پزشکی بود خاطراتی شنیده بودم و حتی از او خواسته بودم آنها را برایش مکتوب کنم تا کتابش کنیم که نشد
به هر حال از دو‌نفر خواستم که ساکهای ضروری را برایم بیاورندو آنها را به بیمارستان بردیم
بر خلاف زندگی گلخانه‌ای که فصول در آنها طولانی است، تغییرات در واقعیت بسیار سریع رخ می‌دهد، اگر لحظه سانحه و چند دقیقه ابتدایی زمستان بود، بلافاصله بهار از راه رسید که در آن انسانهای درست و موقعیت شناس جوانه می‌زدند.
حالا ما در بیمارستان حکیم نیشابور بودیم
از داخل شیشه کوچک‌اطاق احیا آنا پیدا نبود اما چهره پزشکها نشان می‌داد که خطر رفع شده ‌و‌ اینجا هم باز روی‌کف بیمارستان به خاک افتادم اما اینبار برای شکر؛
وضعیت عجیب و بهت آوری بود ما در بیمارستان بودیم با لباسهایی که به طرز عجیبی در چند دقیقه مندرس شده بودند. دیدن رز با آن لباسها چنان سخت بود که با همان آتل بسته شده و سر بخیه خورده از داخل چمدانها که در نگهبانی بیمارستان بود، لباس‌های تازه درآوردم موفق شده بودم و‌ اولین نفر را از ظاهر یک کودک سانحه دیده‌ درآوردم
این لحظات که بهار واقعیت بود با حضور آنهایی که انگار آشناتر از هر پیوند خونی بودند را دوست دارم؛ اوج تبلور انسانیت در کادر درمان و مردمی که ما را میدیدند و‌ اشک میریختند و‌ کمک می‌کردند به وضوح پیدا بود
انگار همه چیز رو به بهبود و‌ رویش بود، درست مانند بهار بعد از زمستانی سخت؛ و‌هنوز هیچ کس دنبال مقصر نبود، هیچ کس به عنوان یک زمین خورده نگاهم نمی‌کرد و هیچ کس از این ناراحت نبود که عیدش خراب شده و سیزده‌بدر نمی‌تواند برود

واقعیت چهارم

در همان روزهای نخست واقعیت، وقتی در چند ثانیه نظم زندگی برای احتمالاً سالها به هم خورده بود، همان گوشه کنار همه در پی جست و جوی چرایی این اتفاق بودند، کارگر پمپ بنزین محل حادثه می‌گفت: زمین این تیکه از جاده غصبی است، پدر بزرگ من تا روز آخر راضی نبود مردم از زمینش رد شن و برن زیارت، اینم واسه همین اینطوری شد.
یکی که مثلا برای همدردی هم آمده بود، می‌گفت: فلانی یعنی من، ک … دسته که نتونست ماشین و کنترل کنه، رانندگیش و دیدم؛ من که افسار خر و‌ دست این نمی‌دم، یکی هم می‌گفت: نمی‌شه بری سفر و کیف کنی عکس‌هات و بکنی تو چشم بقیه اونم وقتی نصف مردم گشنه هستن و ندارن بخورن …
یکی هم که خودش را سالهاست دوست من می‌داند در گعده دوستانه‌ای گفته بود، خدا عادله، این یه سفر رفت و از جاده‌ای که جمهوری اسلامی کشید استفاده کرد و پای سفره اسفراینی‌ها نشست و ناشکری کرد و سیاه نمایی کرد، خدا سیاهی و نشونش داد
یکی هم کار را تمام کرد و گفت این عاقبت صدقه خوردنشه.
در واقعیت آدم‌ها به دنبال عبرت کردن یک زمین خورده بودند تا به بقیه بگویند نگاه کن!!! اگر این کار رو بکنی( یا نکنی)، اینه آخر عاقبتت
پیشخوان بیمارستان، مکالمه تلفنی، سفره‌خانه و بعد از شام در جمع فامیل‌ها، فرقی نمی‌کند کجا‌ … وقتی زمین می‌خوری با همین حرفها تاریخ فردای تو و خودشان و ارزش‌ها و ضد ارزشها را می‌نویسند، قضاوت و محکوم می‌کنند و حکم‌ات را صادر می‌کنند و برچسب‌هایی که هیچ وقت تا زنده‌ای از روی تو برداشته نمی‌شود.
آدمی اگر اگاه نباشد زیر بار همین برچسب‌ها، از فردای یک سانحه نمی‌تواند بلند شود و زندگی کند
اگر در گلخانه، استاد و رفیق تو را به سمت همین رانندگی و سفر رفتن و سفرنامه نوشتن و از سختی‌های مردمان‌گفتن و برای آنها کاری کردن و نقد کردن و مستقل بودن و برنامه داشتن و خودت بودن هل می‌دادند و کمک و حمایت می‌کردند، در واقعیت و وقتی زمین خورده‌ای همین‌ ویژگی‌های ساده را با برچسب زدن و مایه عبرت کردنت، می‌خواهند از تو بگیرند.
در گلخانه و در زندگی کنترل شده حفظ اینها سخت نبود اما در واقعیت، برای حفظ هر ارزش شخصی خودت باید بجنگی و اگر کسی می‌خواهد بداند اینروزها در درون این رنج بزرگ چه می‌کنم، باید بگویم که دارم برای حفظ ارزش‌هایم می‌جنگم ولو با یک رانندگی داخل شهری پشت فرمان ماشین دوست …ولو با تلاش برای نوشتن یک یادداشت انتقادی، ولو با تلاش برای تهیه یک کالسکه برای پرنیان … چاره‌ای نیست برای همین کارهای ساده باید جنگید

واقعیت پنجم

سلام آقای میم
سلام
من مقیمی هستم
ببخشید به جا نیاوردم
مهم نیست
من آقای محمدی رو‌ برای کمک به شما به بیمارستان فرستادم
شما نباید در نیشابور غیر از بیماری آنا جان مشکل دیگری داشته باشید؛ خودشون رو معرفی می‌کنند و شما هر کاری داشتید به ایشون بگید براتون انجام می‌ده
برای شما جا و غذا برای هر چند روز اقامت در نیشابور تدارک دیده شده و هرینه‌های بیمارستان و غیره شما هم …
هر ثانیه از زندگی نبرد نیروهای سیاهی و‌ نور بود و هست و تنها معدودی هستند که با ایمان به درستی و‌ نیکی‌ نگاه می‌کنند، قدم بر می‌دارند و عمل می‌کنند و در نهایت مسیری به سوی روشنایی می‌گشایند
آقای مقیمی چه کسی بود؟ چطور من را می‌شناخت؟ چرا قصد داشت کمک کند؟ آن هم در روزهایی که آشناها غریبه شده بودند؟
او مهمترین نام روزهای سخت حضور من در نیشابور بود و هنوز او را ندیده‌ام
هنوز نمی‌دانم چرا برای اسکان ۵۹ روزه من یک خانه در بهتربن نقطه شهر تهیه کرد، هنوز نمی‌دانم چرا در همان روزهای اول پس از سانحه برای من غدا می‌فرستاد و هنوز نمی‌دانم چرا برای پیگیری وضعیت آنایی که کما بود با رئیس بیمارستان صحبت می‌کرد تا به وضعیت او رسیدگی ویژه شود
یعنی او می‌دانست من چه کسی هستم، از بد‌ و ‌خوب من خبر داشت؟
متنی از من خوانده بود؟ پدر ومادرم را می‌شناخت؟
یعنی او می‌دانست که من هزار کیلومتر دورتر از خانه در میانه های و هوی کلاغان قیل و قال پرست اسیرم؟
او می‌دانست که من ارزش این محبت‌ها را دارم یا نه؟
آقای مقیمی در آنروزها همیشه یک صدای مستحکم پشت تلفن بود. مثل پدرخوانده، اما پدرخوانده خوبی که آمده بود تا با رنجی که می‌کشم بجنگد و من را از سیاه‌چاله‌ای که در آن افتاده بودم بیرون بکشد.
من با همین سؤالها بارها به او فکر کرده‌ام و حالا به نتیجه رسیده‌ام …
او نمی‌دانست من چه کسی هستم. مهم هم نبود. او فرصتی یافته بود تا انسان باشد، در ادبیات دینی می‌گویند انسان مؤمن کسی است که خیر را از روی زمین جمع می‌کند و آقای مقیمی چنان مصمم به کمک به من بود که گاهی فکر میکنم او هر چه زیبایی از رنج من روی زمین بود را جارو کرد
امروز متواضعانه به من گفت که چیزی بیشتر از وظیفه‌اش انجام نداده است
رئیس سابق و حالا بازنشسته مخابرات نیشابور با یک واسطه از اتفاقی که برای من رخ داد آگاه شد و از تهران در حال مدیریت نیازهای من بود. او را دوست دارم و ستایش می‌کنم. به این علت که در اولین روزهای واقعیت در میان آنها که زبانشان تبر و نگاهشان تیغ و وجودشان مایه خشکسالی بود، آقای مقیمی برای قد کشیدن و ایستادن یک انسان تلاش می‌کرد.
آنچه من از وجود و حضور این دوست نادیده فهم کردم این بود که برای او هیچ چیز مهم نبود جز اینکه من یک انسانم، صادقانه بگویم که او اولین کسی بود که در عمرم فارغ از وضع مالی، خانواده، نسبت خونی، جنسیت، هنر و منفعت و هر بهانه مشروع و نامشروع دیگری به من لطف و محبت کرد
چنین آدمی را نباید دید و هیچ وقت او را نخواهم دید
اما اینجا برایش می‌نویسم که آقای مقیمی
چراغ انسانیتی که در تاریکی به امانت به من دادی را یک روز، به دست یک زمین خورده گیج و تنها و ناتوان می‌دهم. تا ناامیدانه در تاریکی نمیرد و به سوی روشنایی گام بردارد
مرسی مرد

واقعیت ششم

من تمام عمر با آدم‌هایی که دلی زندگی می‌کردند رفاقت کردم و با آدم‌هایی که اصول داشتند کار کردم و از آدم‌های جاهل دوری می‌کردم
این تازه‌ترین کشفی است که در این روزهای سر تا سر رنج‌ از آقای میم داشتم. اگر این رنج بر من نمی‌گذشت و پای کلاس درسی که آنا جان من را نشانده نمی‌نشستم، دلیل این انتخابها را نمی‌فهمیدم.

خیلی لاغر شدی
آره
دیگه تصادف کردی دیدی دنیا ارزشش و نداره رژیم و ول کن.

چرا آرایشگاه نمی‌ری؟ می‌خوای موهاتو بلند کنی؟
ای ول! تو این شرایط چه به فکر خودتم هستی

جون من یه عکس از تو آی سی یو بگیر من انا رو ببینم

حالا زنده موندی یه سور باید بدیا

پاشو خودتو جمع کن. حالا یه اتفاقی افتاده چرا اینقدر بهش می‌پردازی. زندگی کن، شاد باش، فرکانس مثبت بده که بهت برگرده

مواجهه با آدم‌ها در رنج‌های بزرگ بسیار دشوار است،
آنچه چند سطر بالا نوشتم تنها بخشی از حرفهایی بود که از چند آدم جاهل در اولین روزهای واقعیت، پس از سانحه رانندگی و در کما رفتن آنا شنیدم
و اینها در واقع سخت‌ترین صحبت‌هایی بود که مطرح می‌شد چرا که در برابر آنها نه می‌شد خشمگین شد، نه می‌شد اصلا پاسخی داد و حتی ناراحت شد. این حرفها من را به آنی کاملا منفعل می‌کرذ و از هر سلاحی برای برخورد و واکنش خلع می‌شدم.
آدم جاهل چه قدرتی دارد که حتی مواجهه با او حتی از کسی که دشمنی می‌کند، سخت‌تر است؟ برای پاسخ به این سوال باید او‌ را شناخت
آدم جاهل آدمی است که هیچ مبنایی ندارد و پایش روی هیچ زمینی نیست. یک موجود بی هویت است که با هر بادی می‌چرخد و در بند هیچ منطقی نیست که در چهاچوب آن با او حرف بزنی، دیالوگ داشته باشی قانع شوی یا قانع کنی و در نهایت با او تعامل داشته باشی.
یک انسان دیندار اصیل پایش روی زمین دین است، به هر حال در یک چهارچوبی با آدم حرف و رفتار می‌کند، تو حتی اگر ان چهارچوب را قبول نداشته باشی می‌دانی که کنار او باید چگونه باشی یا نباشی، چه حرفی بزنی یا نزنی!
یک اتئیست هم همین است و یک معتقد به عرفان هم چهاچوب خودش را دارد و یک ساینتیسم یا علم‌گرا هم همینطور، پایش روی یک زمین بالاخره قرار دارد که می‌شود روی یکی از این زمینها یا منطق‌ها با آنها تعامل داشت، دوستی و حتی دشمنی کرد.
با آدم جاهل اما نمی‌شود حرف زد، نمی‌شود واکنش داشت، نمی‌شود تعامل داشت و ادامه داد، گفت و گو با او مثل یک چرخش بیهوده است، با او عاقلانه حرف می‌زنی دیندار می‌شود، از دین حرف می‌زنی، سنت‌گرا می‌شود، از سنت حرف می‌زنی ناگهان عاقل می‌شود،

دیالوگ با آدم جاهل نه سر دارد نه ته!! یک چرخش بیهوده است.
آدم جاهل در زندگی‌اش مسئله ندارد و قادر به فهم مسئله نیست.
در نیشابور که برای اولین بار لاجرم مجبور به نشست و برخواست با انسانهای جاهل بودم، متوجه شدم که آنها نمی‌توانند دیگران را درک کنند چرا که مسئله دیگران را نمی‌فهمند
آن که می‌گفت تو هنوز رژیم داری؟ زن به ظاهر موجهی است، آنکه می‌گفت داری مو بلند می‌کنی مرد میانسال مهربانی بود و یا آنکه می‌خواست از یک بچه در کما رفته عکس بگیرم، برای رز گاهی کتاب هدیه می‌کرد و آن یکی که دنبال سور بود پسر جوان و ثروتمندی است.
و در نهایت آنکه از فرکانس و‌اینها همینروزها می‌گوید روانشناس است!!!
جهل روی صورت و رفتار اینها بَنِر نشده اما جاهل بودند چراکه نمی‌توانستند بفهمند که مسئله اول و آخر طرف مقابلشان در این شرایط چیست
و بی سر و ته بودن این حرفها آنقدر زیاد بود که من حتی نمی‌توانستم بگویم
زن/مرد حسابی می‌فهمی من در چه شرایطی هستم؟
زن/مرد حسابی من امروز اگر از ‌آنچه در یک رنج بزرگ گذشت و ارزیابی‌خودم و آدم‌ها ننویسم فردا چه تضمینی هست که همین عملکرد اشتباه از خودم و آدم‌ها تکرار نشود
نمی‌شود اینها را گفت و برای همین بی پاسخ بودن سخن آدم جاهل هم هست که می‌گویند جهل هیچ درمانی ندارد و می‌گویند بحث با ناقص خیالان شیوه استاد نیست، علم افلاطون حریف جهل مادرزاد نیست
به هر حال اینروزها که درگیر جهل هستم.
اول جهلی که حتما در وجودم هست که در مواقعی باعث عدم تعاملم با محیط اطراف شده و‌ مانع تعامل درست با دیگران است و دوم جهل دیگرانی که آزاردهنده ست.
با خودم فکر می‌کنم که کاش آدمی دوست و دشمن زیاد داشته باشد و همراه جاهل حتی یکی هم نداشته باشد که دوست و دشمن آدمی را تکان می‌دهند اما جاهل جماعت انسان را منفعل و سرخورده و از درون ویران می‌کند

واقعیت هفتم

نزدیک سه ماه است که صدا و حرکت و نگاه دخترک را ندارم. و هر روز که فرسوده‌تر از دیروز می‌شوم، جنگیدن بر سر افکار مختلف سخت تر می‌شود
تکانه‌های یک رنج در عین حال که یک فرصت برای ریختن رذالت‌های اخلاقی است، می‌تواند ریزش تمام داشته‌های خودساخته و اکتسابی انسان باشد
از این رنج واقعی که نه کشمکشی خیالی در یک داستان است و نه یک درام سینمایی، باید به سمت حقایق زندگی بروم، و باید در برابر احساس‌های مخرب مقاوم باشم
آدمی وقتی در رنج زندگی نمی‌کند، یک تکرار است، نه بالا می‌رود نه پایین می‌آید، خوب و بدش فرقی نمی‌کند، تکرار است و تکرار نیاز به تأمل ندارد
اما در رنج مدام انسان دچار تغییر می‌شود، در یک روز احساسات متفاوتی سراغ آدم می‌آید که هر کدام ممکن است او را فرسنگها از مسیر حقیقت دور کند
انسان در رنج گاهی دچار خرافات می‌شود، به خصوص در روزهای ابتدایی که بحران تمام وجودش را در بر گرفته و ناتوان‌تر از هر لحظه است. فکر کار نمی‌کند‌ و از کنار هم قرار گرفتن چهار عدد‌ روی‌صفحه گوشی هم ممکن است احساس کند که چیزی درست شده، در جوامع سنتی که خرافه بخشی از اندیشه افراد است به صورت خودکار انسان دچار این توهم می‌شود که نباید حتی یک پیشنهاد خرافی از اطرافیان را از دست بدهد
به من هم چنین پیشنهاداتی بسیار می‌شد و از آنجا که بسیار به خرافه حساس بودم و از آنطرف به شدت زمین خورده و در برابر وضعیت آنا بی هیچ بودم، دچار تناقض می‌شدم و این تناقض از دردهای کشنده آنروزها و‌ حتی امروز است.
پیشنهادات از خاک حیاط امامزاده را خوردن آغاز می‌شد وبه خرافاتی چون روی سنگ نمک ورد خاصی را خواندن ختم می‌شد
در منگنه سختی قرار گرفته بودم، کارهایی که هزینه نداشت، روی آنها تبلیغ می‌شد و با تمام ارکان فکرم در تناقض بود را باید انجام می‌دادم. می‌دانستم احساست آزاردهنده‌ای هم در انجام و هم در عدم انجامش وجود دارد و من دومی را انتخاب کردم
احساس آزاردهنده دیگر که به غایت کلمه معنای سفوط داشت، کنکاش علت بروز این رنج‌ در گذشته‌ام بود، انسان غرق در رنج ناخودآگاه‌ تاگذشته ی گذشتگانش را هم کنکاش می‌کند تا ببیند چه کرده که به این رنج مبتلا شده است، اگر فرد خودش به این افکار و احساسات بیهوده نرسد، پیشنهادات از اطراف به وفور می‌رسد، دینداران سطحی و سنت زده‌ها در این مواقع بیشترین پیشنهادات را مطرح می‌کنند.
به من یکی می‌گفت که: آه فلانی پشت سرته، زنگ بزن ازش حلالیت بگیر
حالا اختلاف من با آن فرد بر سر چه بود؟برای یک پروژه کاری حق الزحمه‌ام را دریافت نکرده بودم و قطع رابطه کاری (و نه شخصی) کرده بودم با او
خلاصه که فرد در رنج ممکن است با همین افکار همه اختلافاتش را از سر یک احساس زودگذر فراموش کند و بعد از مدتی احتمالا از بازگرداندن یک ارتباط سمی پشیمان شود
سفوط دیگر با احساس انتقام رخ می‌دهن، در روزهای ابتدایی بسیاری از افراد، روی فرد رنج دیده و زمین خورده لگد می‌کنند و فرصت خوبی برای تسویه حساب پیدا می‌کنند، برای خود من این اتفاق افتاد و اینروزها که کمی برخواسته‌ام، چنان خشمگین و پر از احساس انتقام هستم که می‌توانم یک کینه‌توز جنایتکار باشم
و سقوط نهایی برای فرد رنجدیده تمایل به انزوا و خود تخریبی است، فرد رنجدیده از احساس ترحم دیگران و در بسیاری از مواقع دخالت و زخم زبان و بر هم خوردن خلوتش به انزوا متمایل می‌شود
چطور می‌شود با کوهی از مسئولیت منزوی شد؟ این هم یک وضعیت تکان دهنده است که هر روز من را تهدید می‌کند و با آن در حال جنگم. جنگی که بک سمت آن سقوط است و سمت دیگر ناتوانی برای جنگ با آدم‌ها
دارم از دل یک رنج، از روزهای داشتن و نداشتن دخترکی ساکت و آرام حرف می‌زنم جایی که هیچ چیز عادی نیست و احساسات درونی در اوج تناقضات بنیادین قرار دارد
اگر رنج یک پله برای رشد آدمی باشد خرافه، تخریب گذشته، انتقام و انزوا تکه‌های پازل سقوط انسان در فرایند رنج هستند که اینروزها مدام در ذهنم می‌آیند و می‌روند و سالها بعد مشخص خواهد شد که حاصل ضرب این احساسات دَرهَم، یک خشمگینِ کینه توز بی رحم است یا یک انسان مهرورز و صبور و مستحکم

واقعیت هشتم

مرگ نزدیک شد و اولین‌بار یکدیگر را ملاقات کردیم
چهره زمخت و صدای مهیبی نداشت، چند ثانیه‌ای خلوت کردیم و بی‌نقاب حرف زدیم. قرار بر آن شد که برود و بار دیگر باز گردد
برای این فرصت دوباره که مرگ، بزرگوارانه به من اهدا کرد برنامه‌ای ریخته‌ام، همان آرزوهای بزرگ گذشته‌ام را تکه تکه کردم و آنها را می‌نویسم تا از همین لحظه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲ برایشان تلاش کنم

اول
دیگر به دنبال نتیجه نمی‌روم، پایان هر راه و کاری نا معلوم است، آنچه قطعی‌ست لحظه است و آنچه انجام می‌دهم.
نتیجه هر کاری را باید در همان لحظه جست و جو‌ کنم، نتیجه، رضایت درون است و ارزیاب، وجدان انسانی‌ام که هر لحظه برگه عملکردم را می‌بیند و حرکتم را تایید یا تصحیح می‌کند.

دوم
دنبال آرزوها نمی‌دوم. آگاهی را جست و‌جو می‌کنم. اگر آگاه باشم آرزوها در من محقق می‌شوند، آرزوهای من، آرزوی دیگری، آرزوهای دیگران، همه در من محقق می‌شود

سوم
هیچ کس را دوست نمی‌دارم، اما به همه احترام می‌گذارم. همه را می‌شنوم، همه را میبینم، آدم‌ها با دوست داشتن فرو می‌ریزند.

چهارم
به واژه «اطمینان» اعتمادی نمی‌کنم، هر لحظه ممکن است فردی دیگر نباشد، بنایی فرو بریزد، قدرتی سقوط کند و مسافری به مقصد نرسد. زمان برای همه کوتاه است و بنای زیستن بی اعتبار، ‌نیمی از جان را باید همیشه بیدار نگاه ‌دارم حتی در خواب تا از تکانه‌های زندگی منفعل و منقلب نشوم

پنجم
از هر لحظه زندگی باید راضی باشم، از باطوم در خیابان تا لم دادن روی نیمکت خشک قبرستان از نوشتن تا نوشیدن، مجبور بودن خلاف زندگی‌ست، نباید مجبور باشم

ششم
دیگر خودم را توضیح نمی‌دهم، حقیقتم را با کلمه نقاشی نمی‌کنم. بگذار دیگران اشتباه کنند، من را بد ببینند، قضاوتم کنند و طردم کنند. اتفاقی نمی‌افتد، در لحظه مرگ و پس از مرگ این حقیقت من است که زبان باز می‌کند و کیفیت وجودی‌ام را به آواز می‌خواند. آوازش نکو باشد چند صباحی یادم می‌کنند به ذکر خیر و بعد فراموش می‌کنند، بد باشد هم که چند روزی لعن و نفرینم می‌کنند و باز فراموش می‌شوم. آنچه من هستم را هیچ توضیحی جذاب نمی‌کند.

هفتم
دیگر جذب هیچ ایده‌ و انسان، علقه‌ و گرایشی نمی‌شوم. بی نهایت می‌شنوم از هر کسی که حرفی دارد، بد باشد ردش می‌کنم و خوب باشد تحسینش می‌کنم اما جذب آن نمی‌شوم و آن را تبلیغ نمی‌کنم. در تمام عمرم آنچه مرا به پیش راند هنر بود و ادب بود و مهر بود و معنا … باقی هر چه بود روزی فرو ریخت.
هشتم
دیگر با مهربانی به دیدار جهل و جاهل نمی‌روم. آرامش را در پذیرش ظلم و کوتاه آمدن جست و جو نمی‌کنم، مصمم می‌ایستم و کلمات را حرام رضایت دیگران نمی‌کنم. با سکوت حرف می‌زنم،

نهم
از مرگ نمی‌هراسم تا آرام باشم، قدم به قدم بردارم و فارغ باشم از نتیجه‌، از مرگ نمی‌هراسم تا نه برای لذتی و لحظه‌ای بدوم و نه در لذت و لحظه‌ای بمانم، از مرگ نمی‌هراسم تا راه خود را بروم، اسیر دیر و‌ زود نشوم، می‌خواهم اینبار که مرگ بیاید در گیر و دار آرزو و حسرت نباشم

واقعیت نهم

ینروزها یک پایم در دادگستری و پزشکی قانونی و داروخانه‌هاست و پای دیگرم در بهزیستی و مرکز توانبخشی
فکر نمی‌کردم که چنین روزهایی بر من بگذرد و یک روز پایم به این مکان‌های خاص باز شود
حالا مفهوم بچه مریض داشتن و کمبود دارو و بی‌سوادی و تجویز اشتباه پزشک را می‌فهمم
حالا مفهوم هزینه بالای درمان و کثافت بیمه‌ها را می‌فهمم
و حالا رنج درگیر بودن جامعه با بوروکراسی فاسد اداری و سرگردانی در دادگاه و غیره را لمس می‌کنم
مفاهیمی که تا چند ماه قبل برای زندگی آقای میم و امثال آقای میم نبود
آنچه در ادامه می‌خوانید عصاره تجربه‌ای سهمگین از روزهای سخت زندگی انسانی است که زندگی‌اش خالا معنادار است.
قارچ‌ها، گیاهان جانوران و انسانهای زیادی هستند که در هستی زنده‌اند. یعنی روزی می‌آیند و حرکت می‌کنند و رشد می‌کنند و قد می‌کشند و در نهایت میمیرند. اما آیا هر موجودی که زنده است زندگی می‌کند؟
پاسخ به این سوال یک خیر است به اضافه یک شرط. تنها زنده نبودن و‌ زندگی کردن‌یک شرط دارد و آن شرط بنیان و فلسفه داشتن زندگی است.
اگر کسی فلسفه زندگی را لذت بداند، در جواب این سؤال میگوید هر موجود زنده‌ای که لذت می‌برد. زندگی می‌کند. و اگر کسی فلسفه زندگی را همین گزاره دینی که می‌گوید انسان با زجر آفریده شده، تعریف کند، هر موجود زنده‌ای که درد می‌کشد، زندگی کرده است
بنابراین زندگی، در ذهن هر کسی بنیان و فلسفه‌ای دارد که آن فلسفه، زنده بودن فرد را به زندگی تبدیل می‌کند.
برای من فلسفه زندگی، معنادار بودن آن است. دنیا موجود زنده زیاد دارد که تعدادی از آنها به همین زنده بودن بسنده کرده‌اند. هر پیشآمدی را می‌پذیرند. کاری به تغییر و جهت و پیش و پس ندارند. فقط ادامه پیدا می‌کنند تا در نهایت مرگ بیاید و دیگر زنده نباشند، انسانی که در جستجوی معناست، چنین موجوداتی را دوست ندارد، برای همین است که وقتی گیاهی را می‌بیند که سرش را به سمت نور چرخانیده و به سمت آن حرکت می‌کند تحسینش می‌کند و یا موفقیت یک معلول را تحسین می‌کند، چرا که در این زنده بودنها یک معنا را می‌بیند که نشانه زندگی آن موجود است
سوال اصلی اینجاست که چگونه زندگی انسان معنادار می‌شود؟ آیا باید فکر کرد؟ کتاب خواند؟ هدف دار بود و برای هدفی برنامه داشت؟ متاسفانه اینها زندگی را معنادار نمی‌کند، زندگی زمانی معنادار خواهد بود که به صورت محسوس نمود پیداکند و مسئله انسان باشد. و تنها در هنگام رنج است که زندگی خودش را به انسان نشان می‌دهد و مسئله انسان می‌شود. و رنج هنگامه دگرگونی‌ست

در رنج انسان به زندگی معنا می‌دهد، هنگام از دست دادن دوست، کینه از معنای زندگی زدوده می‌شود و اندکی پس از معلولیت، وقتی زندگی در برابر ناامیدی پیروز می‌شود، واژه و معنای تلاش برای حفظ کیفیت زندگی با همه کمبودها به زندگی اضافه می‌شود
خوشبختانه‌انسان فرصت معنادار کردن زندگی خود را با رنج دیگران‌‌ دارد و لزوما نباید با رنج خود زندگی را معنادار کرد
مغرور نبودن و درد دیگران‌را در خود دانستن، بی‌تفاوت نبودن و غم دیگری را خوردن و رنج دیگران را کشیدن و از همه مهمتر دانستن این نکته که مرگ و درد و زخم و فقدان و محرومیت و … فقط برای دیگران نیست و ممکن است برای من هم رخ‌ دهد میتواند زندگی انسان را معنادار کند
زندگی از لحظه‌ای آغاز می‌شود که جز جز آن معنادار باشد و سختی واقعیت این روزهای من، آغاز زندگی من ا‌ست. جایی که می‌‌توانم با جسارت ادعا کنم که پیش از آن من تنها زنده بودم

واقعیت دهم

غم، احتیاج را می‌سازد و احتیاج، انتظار را ایجاد می‌کند و انتظار، قضاوت را می‌آفریند و قضاوت، قتل حقیقت است و قتل حقیقت، سقوط آدمی‌ست
رنج، خلوت را می‌آفریند و خلوت، توجه را می‌سازد و توجه، حقیقت خویشتن را می‌نمایاند و حقیقت خویشتن، هیچ بودن را می‌نمایاند و هیچ بودن عشق را می‌آفریند و عاشقی کمال آدمی‌ست.

واقعیت یازدهم

مولانا هنگامی که عاشق شد و از منبر عقل پایین آمد، به حالتی دچار شد که در وصف حال خود نوشت
سجاده‌نشین با وقاری بودم بازیچهٔ کودکان کویم کردی
عشق شمس، مولانا را از اعتبار ظاهری انداخت. تا چنان شود که روزی اعتبار عشق باشد و امروز و پس از قرنها مولانا معنا و اعتبار عشق است
اینروزها که به رنج مبتلا شده‌ام و به واقعیت دنیا تبعید شده‌ام در وصف حال خودم دائما می‌گویم …:
گلخانه نشین با جلالی بودم افتاده به ریگ بیابانم کردی
ریگ بیابان اما واقعیت زندگی‌ست، خود رنج است، جایی که زیستن، زنده ماندن و قد کشیدن روی آن دشوار است.
ماندن و فرونریختن و پژمرده نشدن،‌ روی ریگزار زندگی، همان معنا و اعتبارِ رنج شدن است و این سودای بزرگی‌ست که اینروزها دارم
می‌خوام بمانم نه برای فردا، برای امروز و برای جوانه‌ای که پای ساقه‌ام بی صدا نگاهم می‌کند و می‌خواهد ‌که بماند، می‌خواهد که بمانم
اشک در رنج ریشه‌ها را آبیاری می‌کند، برگ‌ گونه‌ام را سمت خاکی که بر آن افتادم کج می‌کنم، قطره‌ای فرو می‌افتد و جان می‌گیرم
خاک ریگزارِ رنج، بی توقع است. نرم و پذیرا، ریشه‌هایم را پذیرفت و حالا هم دست به اشکم نمی‌زند، راه باز می‌کند تا به ریشه‌ام برسد
انگار تمام آرزویش و تمام جانش را گذاشته تا من و جوانه پای ساقه‌ام بمانیم. خیلی‌ها مهمان این خاک شده‌اند و نمانده‌اند، دوست دارد که ما بمانیم
می‌خواهم اعتبار رنج باشم تا کسی فردا نگوید اجاق خاک رنج کور است. تا بمانند و ریشه کنند، آنها که به این خاک تبعیدند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *