
خلقت
از آن لحظه داد … فریاد
هستی بوی بد می داد
شش ماهه امدیم … زود بمیریم
اما ماندیم
آرام
بی داد
پانویس
زمانی که به دیار دیگر شتافتم، زنجیر نقرهای گردنبند مرواریدم پاره خواهد شد و دانه های مرواریدش به زادگاه خود در اعماق دریا باز خواهند گشت. زمانی که من محو و نابود شدم، چه کسی به دنبال دانه های مرواریدم خواهد گشت؟ چه کسی خواهد فهمید که آنها روزی از آن من بودهاند. چه کسی خواهد دانست که آنها روزی بر دور گردن من حلقه زده بودند؟
…
فرشتگان آسمان هرگز نمی میرند. بدن آنان از گوشت و خون ساخته نشده است و روحشان از جسمشان جدایی ناپذیرند. اما خلقت موجودات خاکی به گونهای دیگر است. در اینجا همه چیز به سادگی نابود می شود. حتی کوه نیز به خاک و شن مبدل می گردد. تمامی آنچه در طبیعت نهفته است در آتش نابودی دایمی قرار دارد . گویی تمامی خلقت روی زمین در حال نابودی تدریجی است. همیشه نمی توان آنچه ساخته و پرداخته خود است کاملا درک کرد. می توان به نقاشی پرداخت، اما نمی توان مطمئن بود که نقاش تمامی جزئیات نقاشی اش را درک کرده باشد. چیزی که من به تصویر کشیدهام زنده نیست و شگفتی آفرینش نیز همین است که چگونه است که من زندهام.
برشی از کتاب:
درون یک آینه درون یک معما
کتاب «درون یک آینه، درون یک معما» با سیسیلی عزیزش، داستان شگفتانگیز دیگریست که یوستین گوردر برای ما نوشته و دریچهی دیگری را به روی همهمان گشوده میکند تا از آن دریچه بتوانیم خودمان و جهان را بهتر بشناسیم. سیسیلی که در بستر بیماریست و مرگ را انتظار میکشد، آن هم در حالی که خانوادهاش مشغول جشن کریسمس هستند