تنهایی باند پرواز
سالهاست تنها زندگی میکنم. این را تقریبا همه کسانی که مرا میشناسند، میدانند. البته منظورم از تنهایی آن تنهایی شاعرانهای که آدم را وامیدارد برای گلدان شمعدانی نامه بنویسد یا شعر بگوید نیست، بلکه از آن تنهاییهایی که گاهی در سکوت شب به صدای یخچال گوش میدهم تا مطمئن شوم هنوز چیزی در این خانه زنده است؛ فکر کنم نیاز نباشد توضیح بدهم منظورم از زنده بودن خودم هستم نه یخچال! البته اعتراضی هم ندارم چون خودم این نوع زندگی را انتخاب کردهام. من معتقدم تنهایی یک باند پرواز است که مسیر اوج گرفتن را برای تو فراهم میکند. این میان تو باید به دنبال هواپیمای مناسبی باشی که با آن به سمت ابرها سفرکنی. بگذریم!
الان مدتی است که هواپیمای قبلی روی باند تنهایی من فرود آمده و من منتظر بهانهای دیگر برای اوج گرفتن و رشد کردن هستم. منظورم دقیقا یک همخانه جدید است. شاید اگر روزهای اول انتخاب این سبک زندگی بود به دیگران میسپردم یا به بنگاه املاک میرفتم که برایم همخانهای پیدا کنند اما حالا همه میدانند اگر کسی که را پیدا کردند که مطابق انتظاراتم باشد خودشان خبرم میکنند.
چشم روشن
حدودا یک ماه پیش بود که یکدفعه باران شدیدی شروع به باریدن کرد. از آن بارانهایی که زور میزد شیشه را بشکند و بیاید داخل خانه. و من از پنجره توی کوچه خلوت محله را نگاه میکردم و به همخانه قبلی ام که مدت زیادی نبود از پیشم رفته بود فکر میکردم. صدای زنگ در رشته افکارم را پاره کرد. پشت در مرد جوانی ساکت، خجالتی، با چشمانی روشن و غمگین ایستاده بود. گفت: مغازه سرکوچه گفتن اینجا جا برای موندن هست. من که سعی میکردم خوشحالی ام را پنهان کنم با لحنی آرام گفتم: درست گفته بیا تو تا بیشتر از این خیس نشدی. داخل که شد مسیر اتاق را نشانش دادم و با سرعت و اشتیاق فراوان برایش حوله و لباس بردم.
البته این را هم بگویم که ته دلم مطمئن نبودم که این همخانه جدید هم کلام خوبی هم باشد. اما خب باید صفحات وجودش را کمی ورق میزدم تا به مناسب بودن این تیاره برای سفر اطمینان حاصل کنم.
شب اول حرف زیادی نزد من هم نخواستم اذیتش کنم. روی صندلی نشست، خیره به پنجره. اما سکوتش فرق داشت. از آن سکوتهایی که انگار عزیزی را از دست داده است. پرسیدم غمگین به نظر میای؟ گفت: کلا آدم کم حرفی هستم اما نه وقتی پیشش هستم. ادامه داد: اصلا وقتی ازم دور میشه انگار ذهنم قفل میکنه الان نه میتونم کاری بکنم نه حرفی بزنم. الان هم رفته بودم از مغازه سر کوچه سیگار بگیرم که مغازه دار فهمید بچه این طرفا نیستم و دنبال جا میگردم بهم آدرس خونه شما رو داد. همین را گفت و دوباره خزید توی غار سکوتی که بین چشمانش و قطرات باران پشت شیشه کشدیه شده بود.
…
در همین اول کار شخصیتش برایم جالب آمد. من کلا عاشقها را دوست دارم. از لطافت روحشان و نگاه زیبایشان به دنیا خوشم میآید. برای همین این همخانهگی را به فال نیک گرفتم که میشود به قصه عشق این همخانه جوان گوش داد و یاد گرفت. البته شاید این سوال برای شما پیش میآید که مگر یک انسان عاشق چیزی برای آموختن هم دارد؟ باید بگویم اگر با نگاه سنتی، مذهبی به مقوله عشق نگاه کنیم طبعا پاسخ این پرسش منفی است چرا که عشقهای انسانی با عینک سنت و مذهب تصویری سیاه و چرک دارند. اما اگر به مقوله عشق انسانی نگاه کنیم عشق مثل کبریت احمری است که به هر وجودی راه پیدا کند او را تبدیل به بهترین نسخه خودش میکند. و این یعنی همان شعر معروف مولانا که گفت:
علّت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست.
برای من که عاشق عاشقپیشهگی هستم و اسطورههای ذهنیام تماما عاشق بودهاند، همخانهشدن با یک عاشق اتفاقی خوشحال کننده بوده و هست. حال بگذریم که گوش دادن به داستانهای عاشقانه برای اکثر قریب به اتفاق جامعه جذاب است و همین جذابیت است که داستان های عاشقانه را در طول تاریخ ماندگار کرده است.

خورشید در شب
این همخانه جدید هم مانند قبلیها سبک زندگی من را تغییر داد. او برایم خودش را اینگونه پرزنت کرده بود که روزها را به تلاش برای دیدن معشوقهاش مشغول است و شبها زمانی بود که از آنچه در دلش میگزد برای من که گوش خوبی برای شنیدن دارم تعریف کند. از دختری که یک شب، اتفاقی دیده و از آن شب دیگر شبهایش روشن است نه سیاه. به اشکهایی که چشمانش را زیباتر میکرد و این تنها زیبایی وجود او بود که دوستش نداشت. به خیابانهایی که با او قدم زده و حالا همه شان بی وقفه بوی عطر میدهند. عطری که در هیچ کمپانی عطر فروشی نتوانسته شبیهش را پیدا کند. از حرفهایی که میخواسته به او بگوید و نصفه ماندهاند. از حسی که هر شب مثل خورشیدی، طلوع میکرد و هر صبح با بالا آمدن خورشید غروب میکند.
…
گاهی وسط حرف زدن، مکث میکرد. انگار دنبال واژهای میگشت که بتواند احساسش را در آن جای بدهد که من بهتر بفهمم چه میگوید. میگفت: این مشکل را نه فقط با تو که موقع حرف زدن با او هم دارم. همهش میترسم منظورم رو اون طور که باید متوجه نشه. میگفت عاشق بودن برایش مثل نفس کشیدن است انقدر که هرچه فکر میکند زندگیاش را قبل از عاشق شدن به یاد نمیآورد. میگفت: با اینکه میدونم عاشقم نیست امید دارم که منو درک کنه؛ چون خودش عشق رو تجربه کرده. پرسیدم: پس از چی میترسی که بهش نمیگی اینقدر دوستش داری؟ گفت: نمیدونم میترسم اگه بفهمه ترکم کنه.
بعد کمی فکر کرد و ادامه داد: ببین میدونی، عشق، بیشتر از اونکه توی کلمات «داشتن و نداشتن» خلاصه بشه توی کلمه «باور» جامیگیره. و اینطور توضیح داد که: عشق فراتر از مالکیته؛ چیزیه که حتی در غیاب معشوق هم میتونی داشته باشیش، چون ریشهاش توی باور توئه. من هم با اینکه خیلی درک نکرده بودم چه میگوید صرفا برای اینکه برای توضیح بیشتر برای خنگی چون من اذیتش نکرده باشم گفتم: آره، یادمه یه بار یه جملهای از اریک فروم خوندم که میگفت: «عشق در درجه اول نثار کردن است نه گرفتن» او هم حرفم را با تکان سر تأیید کرد و ادامه داد: برای همینه که نمیخوام بدونه من عاشقش هستم چون نمیخوام به دستش بیارم فقط میخوام عاشقش باشم.
شکلات تلخ
این حرفش اما من را که مخاطب عام یک داستان عاشقانه به حساب میآیم ناراحت و غمگین کرد. حس میکردم آخر این قصه، وصال نیست و از نظر منی که در ذهنم عروسی این دوست جدیدم را تصویرسازی میکردم، ابدا اتفاق خوشایندی نبود. جالب اینکه خودش وقتی این جمله را به زبان یماورد نگاهش غمگین نبود. انگار او با همین عشق یکطرفه به آنچه که میخواست رسیده بود. او پذیرفته بود که خود عشق از وصال و حتی از معشوق مقدستر است. برای هیمن حاضر نبود حتی با آرامش ابدی در کنار زیبارویی که عاشقش بود ملال و رنج عشق را از دست بدهد. و این عجیبترین پرادوکسی بود که در تمام زندگیام دیده بودم.
پارادوکسی که به نظرم شکلات تلخ به خوبی میتواند توضیحش دهد. رنجی شیرین و ملال آور که لذتش و جذابیتش از وصل و آرام گرفتن برای همخانه من بیشتر بود. در این میان آنچه خیلی جالب بود، این بود که میگفت: باور میکنی از اولین باری که دیدمش میدانستم او نمیتوانم برای همیشه کنار من باشد. وقتی گفت که منتظر مردی است که عاشقانه دوستش دارد مطمئن شدم حسم درست بوده باید با تصویری خیالی از او تا آخر عمر زندگی کنم. اما بازهم دوست داشتم تلاشم را بکنم که شاید او عاشق من بشود. مثل کسی که میداند هوا سرد است، اما باز هم پنجره را باز میگذارد، شاید نسیمی از خاطره بوزد.
…
همخانهام روانشناس نبود، اما با تمام حرفهایش داشت مرا درمان میکرد. انگار هر جملهاش، چراغ کوچکی بود که تاریکی ذهنم را روشن میکرد. داشت یادم میداد چطور آدم میتواند بدون «داشتن»، زنده باشد. چطور میشود عشق ورزید، بدون اینکه آن را به زنجیر کشید. چطور میشود آدم بود، با تمام زخمها و رویاها.
آن شب آخر، قبل از رفتنش، گفت: «میدونم نمیمونم. ولی تو باید یاد بگیری حتی وقتی کسی نمیمونه، تو بمونی. برای خودت. برای لحظههایی که با هم بودیم» و رفت. بیآنکه پشت سرش را نگاه کند. ولی خانهام پر شد از او. پر شد از حرفهایش، از نفسهایش، از چشمان روشنش. حالا شبها، همان پنجرهای که موقع حرف زدن، به او زل میزد، نشانهای از اوست. نشانهای از رهایی از دریچه کوچک و مرتفع به نام عشق.
دوست و همخانه من کتاب شبهای روشن، فیودور داستایفسکی بود.
کوتاه درباره کتاب شبهای روشن اثر داستایوفسکی
معرفی کتاب شبهای روشن / کتاب شبهای روشن، اثر فیودور داستایفسکی رمانی عاشقانه است که اولین بار درسال ۱۸۴۸ منتشر گردید. این کتاب اولین بار توسط قاسم کبیری در حوالی سال ۱۳۴۰ به فارسی ترجمه و منتشر شد. لازم به ذکر است که قاسم کبیری پیش از آن یک نسخه از این داستان را (به صورت بخش بخش) در روزنامه مرد مبارز منتشر کرده بود.
امروزه، از این رمان محبوب حدود ۹ ترجمه خوب فارسی وجود دارد که ترجمه سروش حبیبی پرفروشترین ترجمه این کتاب به شمار میآید که تاکنون بیش از هفتاد بار تجدید چا شده است.

معرفی کتاب شبهای روشن اثر داستایوفسکی
نویسنده: حسین رحیمی جونقانی
از این نویسنده مطالب زیر در سایت www.mrtaleghani.com منتشر شده است
معرفی کتاب بیگانه اثر آلبر کامو
