معرفی کتاب عقاید یک دلقک

هم‌خانه‌ام دلقک بود

نمی‌دانم تا به حال با یک دلقک مدتی را در یک‌جا زندگی کرده‌اید یا نه؛ من این تجربه را داشتم. تجربه جذاب و در نوع خودش منحصر به فردی بود. جذاب از این جهت که اصلا آن‌ طور که انتظار داشتم نبود و منحصر به فرد از آن جهت که، این دلقک بیشتر از آنکه من را بخنداند به گریه واداشت!
تقریباً اواسط‌ اسفندماه گذشته بود که با او آشنا شدم و با اینکه در خانه دیگری زندگی می‌کرد، دعوتش کردم بیاید خانه من و با هم زندگی کنیم. حتی خودم رفتم دنبالش و با اصرار زیاد آوردمش خانه. اول که آمد خیلی شیک و پیک به نظر می‌آمد اما رفته رفته که صمیمی شدیم یخ غربیه‌گی‌اش آب شد و دیدم پشت این ظاهر شیک، دریایی از غم نهفته است که سعی داشت زیر پوششی از الکل مدفونش کند؛ مثل کسی که می‌خواهد بوی بد عرق و کثیفی بدنش را با چند پاف ادکلن کاور کند.
این اما ابدا باعث نشد من از هم‌خانه‌گی‌ام با او احساس پشیمانی کنم. چون او هرچه که بود یک دلقک بود و دلقک‌ها، هرچه که باشند، طوری به زندگی نگاه می‌کنند که دوست داری، ولو برای مدتی کوتاه، با عینکشان به دنیای اطرافت (که خیال می‌کنی خیلی خوب می‌شناسی‌اش) نگاه کنی. و اصلا شاید همین ریزبینی و دقت در جزئیات است که هنرمندان و طنزپردازان را برای دیگران جذاب می‌کند؛ گرچه خودشان به دلیل همین توجه به جزئیات، انسان‌های به شدت غمگینی هستند.

دلقک چه کسی بود؟

خلاصه آنکه من هرچه می‌گذشت بیشتر به درست بودن این آشنایی پی‌ میبردم. اینقدر که سعی می‌کردم با کوچکترین اعتراضی او را نرنجانم حتی با اینکه از مشروب و الکل خوشم نمی‌آمد و می‌دانستم که اعتیادش به الکل برای او، که حالا دیگر دوست من شده بود، ضرر دارد، سعی نکردم او را از این کار منصرف کنم. نمی‌دانم شاید به این خاطر بود که وقتی مست می‌شد بیشتر برایم از خودش و سرگذشتش حرف می‌زد. از اینکه چقدر به خانواده و دوستانش عشق می‌ورزیده و آن‌ها با بی‌مهری او را از خویش رانده بودند. از اینکه مادرش به جای نقش مادری، بیشتر برایش نقش یک ناظم مدرسه را داشت که همیشه روی خطاهای او فوکوس دارد و با چوب دستی بالای سرش ایستاده است. اینکه پدرش، پولش را بیشتر از او دوست داشت و به خاطر همین، حاضر نشده بود به او کمک کند تا دستش را بگذارد روی زانوی خودش و بلند شود و فقط برایش کلاس گذاشته بود که: من قهوه‌های خوبی درست می‌کنم اگر دوست داری [به جای پول] برایت قهوه درست کنم.

اما همه این رفتارهای نامهربانانه خانواده‌اش با او در مقابل غمی که او از عشقی ناکام به دوش می‌کشید هیچ بود. دوست دلقک من، تمام وجودش مملو از عشقی عمیق بود؛ که زندگی‌اش را تحت‌الشعاع قرار داده بود. عشقی که حالا تبدیل شده‌ بود به سایه‌ای شوم و رفتارش و عقایدش را در خود هضم کرده بود و او را به بدترین نسخه‌ خودش تبدیل کرده بود.

آی دلقک تنها

آنچه برای من خیلی عجیب و ناراحت کننده بود، این بود که چرا کسی از اطرافیانش عشق او و غمی که برایش به ارمغان آورده بود را درک نمی‌کرد. اینه چرا همه سعی می‌کردند او را جدای از سرگذشتی که برایش اتفاق افتاده ببینند؟! این موضوع اینقدر ذهنم را به هم می‌ریخت که گاه از تعجب خنده‌ام می‌گرفت. واقعا هم خنده‌دار است. شما تصور کنید آدمی که غرق شده را بازخواست کنند که چرا جواب سلام دیگران را نداده است. مسخره است، نیست؟
چیز عجیب دیگری که در این مدت کوتاه هم‌خانه‌گی‌ام با این جناب دلقک اتفاق افتاد، این بود که از یک‌ جایی به بعد حس کردم نسبت به او احساس دین می‌کنم. این احساس بیشتر به خاطر مخالفت‌های او با باورهای عمیقی بود که درباره دین در من شکل گرفته بود. جالب اینجاست که من ابدا با او در مورد عقایدم صحبتی نکردم و او هم تنها از آنچه برایش اتفاق افتاده بود حرف میزد اما من در درونم گذارهایی که درباره دین پذیرفته بودم را خالی از منطق میافتم. و به همین خاطر شرمنده می‌شدم و این شرم خودش را به صورت احساس دین نشان می‌داد. فکر می‌کردم من وظیفه دارم به‌ جای کسانی که با من در زمینه دین هم‌ باور بوده‌اند و او را آزرده‌اند از دلش در بیاورم. پس به این نتیجه رسیدم که احساس دین خود را با سکوت و فراهم کردن مجال حرف زدن بیشتر او جبران کنم.

او کاتولیک‌ها را دوست نداشت

می‌گفت: کاتولیک‌ها مرا عصبانی می‌کنند، چون مردم بی‌انصافی هستند. ادامه داد: آنها با وررفتن به وجدانشان آدم را ناخوش می‌کنند. می‌گفت: من یک دلقک هستم و درحال حاضر تنهای چیزی که می‌تواند حال من را خوب کند کسی است که دین او را از من گرفته است! من با شرمنده‌گی زیر لب زمزمه می‌کردم: دین اگر مرا زغم رها نمی‌کند، چی می‌کند؟
خلاصه آنکه او بعد از مدتی با من خداحافظی کرد و رفت و موقع رفتن عینکش را به من هدیه داد و گفت از این عینک‌ها زیاد دارد و با خودش عهد کرده با هرکس که دوست شد یک عینک به او هدیه بدهد.
همخانه من کسی نبود جز کتاب «عقاید یک دلقک» نوشته هاینریش بُل. همخونه‌ عجیب و جذاب و قصه‌گویی که فکر نمی‌کنم به این راحتی‌ها بتوانم فراموشش کنم. رمان جذابی که نه تنها تصویری از تنهایی و سرخوردگی یک هنرمند ارائه می‌دهد، بلکه می‌تواند خواننده را با عمق درد ناشی از شکست عشقی و بی‌مهری آشنا کند و همچنین به تفکر درباره‌ی نقش مذهب و جامعه در زندگی فردی و ارزش قائل شدن برای دیدگاه‌های متفاوت و به ظاهر نامتعارف وا دارد. اگر شما هم دنبال یک همخانۀ خوب برای خانۀ درونتان می‌گردید، پیشنهاد می‌کنم دعوتش کنید و پای صحبتش بنشینید، حرف‌های جذابی برای گفتن دارد.

کوتاه درباره کتاب

معرفی کتاب عقاید یک دلقک – کتاب «عقاید یک دلقک» (Ansichten eines Clowns) اثر مشهور نویسنده آلمانی هاینریش بُل است که اولین بار در سال ۱۹۶۳ منتشر شد و از برجسته‌ترین رمان‌های ضدجنگ و منتقد ساختارهای اجتماعی و مذهبی جامعه آلمان پس از جنگ جهانی دوم به شمار می‌رود. این درحالی است که این رمان در ۱۹۷۲ برنده جایزه نوبل ادبیات در آکادمی سوئد شده است.

این کتاب برای اولین بار در سال ۱۳۴۹ توسط «شریف لنکرانی» به زبان فارسی ترجمه شد و شرکت سهامی کتاب‌های جیبی آن را منتشر کرد. همچنین بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، انتشارات امیرکبیر ترجمۀ «شریف لنکرانی» از این رمان محبوب (که از بهترین ترجمه‌های این کتاب به شمار می‌رود)‌ را منتشر کرد.

امروزه حدود ۵ ترجمه خوب از این کتاب وجود دارد که بر اساس معیار تجدید چاپ (که نشان دهنده استقبال مخاطب می‌باشد) ترجمه محمد اسماعیل‌زاده از نشر چشمه تا سال ۱۴۰۳ هفتاد و یک بار تجدید چاپ شده و تا امروز پرفروش‌ترین نسخه از ترجمه‌های خوب این کتاب به شمار می‌آید.


معرفی کتاب عقاید یک دلقک

نویسنده: حسین رحیمی جونقانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *