دلم بغل می‌خواهد، از این بغل‌ها، نه از آن بغل‌ها

تنهای فاقد بغلم من

نویسنده: غزال شاه پناه

یک

سلام

دو

خطر اسپویل شدن داستان زندگی یک نویسنده معروف وجود دارد.

سه

آدم دستش را از حصار استخوان های باریک مورب روی سینه‌اش گذراند، گوی آتشین و تپنده قرمز رنگی را لمس کرد. به خدا گفت

مرا به زمین نفرست اگر روزی احساس ناشناخته ای به من غلبه کرد، قلبم فشرده و سرد شد. اگر تنفسم دچار اختلال شده، آب های شور چشمم راهی برای خروج پیدا نکردند. اگر نتوانستم بفهمم چه اتفاقی برایم افتاده و بلد نبودم با آن مقابله کنم!؟نه، من  بدون تو نمی توانم. من را به تنهایی، بدون هیچ سلاحی به زمین نفرست

و خدا آغوش را، و خدا عشق را و خدا بوسه را… و خدا حوا را از بطن چپ قلب، مرکز نوازش، مهربانی و زیبایی آفرید.

چهار

در گورستان سرد و تاریک، بالای سر قبری خالی نشسته، گریه می‌کنم. دست‌هایم را مثل بچه ای که دنبال آغوش می‌گردد بالا برده، از هم باز می کنم.

پنج

دلم بغل می‌خواست. می‌خواهد. خواهد خواست.
اصلا همه همین را می‌خواهند، اما نمی‌دانند دقیقا چه چیزی می‌خواهند. شاید هم خجالت می‌کشند، دستهایشان را بالا برده از هم باز کنند. نمی‌دانم،  بعضی ها زیر بغلشان پاره است، بعضی ها هم فکر می‌کنند، زیر بغلشان بوی بد می‌دهد.

شش

واقعا منشا بوی نامطبوع کجاست؟ بوی کثافت کاری از کجا می‌آید؟ چرا بعضی‌ها روی کارهایشان را با عطر نمی‌پوشانند. دنیا را بو برداشت.

آه، حالم بهم خورد. مثل شاپور در فیلم کازابلانکا.

بغل کازابلانکا

هفت

سکانسی زیبا از فیلم کازابلانکا:

کاظم آقا گفت:

مو از خودمونه شاپور، زندگی مونو مو برداشته، از در و دیوار این مغازه مو بالا میره، مو از خودمونه شاپور.

غزال گفت:

کاظم آقا مو نه، بو. بو از خودمونه. این گورستون کجاست؟

کاظم آقا عصبانی شده، فریاد زد:

گورستون نه دختر جون، بگو بهشت

هشت

نویسنده بی ادب و  پر رو معروف نمی‌شود.

نه

ناگهان گورستان روشن می‌شود. اقوام دور و نزدیک، دوستانم، همه و همه. حتی کسانی که فقط یک یا چند  بار در زندگی‌ام دیده‌ام، مثل استاد بد اخلاق فیزیک، پسرهای خوشتیپ دوران دانشگاه،خانم احمدی معاون دبیرستان الهام… ای وای دوباره مقنعه‌اش را اتو نکرده، پوشیده که پوشیده. مهم این است موهایش را کامل پوشانده باشد. حتی کسانی که هیچ وقت در زندگی ندیده‌ام مثل هاروکی موراکامی، صادق هدایت و انیشتن هم اینجا هستند، همه‌ آدم‌ها آغوششان را برای تنهایی‌ام باز کرده، منتظرند.

ده

این تنهایی خیلی بزرگ است. نمی‌دانم آن را کجا بگذارم. اگر کسی با تنهایی حال می‌کند، بیاید تنهایی را بردارد و برای خودش ببرد.

یازده

دلم بغل می‌خواهد. از این بغل‌ها، نه از آن بغل‌ها

دوازده

دستهایت را بردار بگویم از کدام بغل‌ها.
هیس دخترها فریاد نمی زنند. پوران درخشنده هم که اینجاست.

سیزده

چرا یک زن نمی‌تواند بگوید چه می‌خواهد؟

چهارده

وقتی درباره سرکوب زنان در ایران و آسیب‌دیدگی آنها حرف می‌زنیم، می‌بایست حتما در مورد پدیده  قدرت و اعمال آن حرف بزنیم. حفظ قدرت محور اصلی سکوت است. منبع :”مقاله ی آسیب دیدگی اجتماعی زنان در ایران و روانشناسی رهایی از دکتر نور ایمان قهاری “

پانزده

گورستان سرد ترین جای دنیاست

شانزده

دانشمندان ناسا به تازگی اعلام کردند: گورستان در حال یخ زدن است. در حالیکه کره زمین روز به روز گرمتر می‌شود، ما در بخشهایی از کره، شاهد قندیل بستن احساس هستیم. نگاه های سرد، بغل های سرد، نگران نباش درست می‌شود های الکی. و در ادامه… الکی گفتند یا الکی گفتم

هفده

آدم تنها مرض دارد

هجده

شما جای من بودید چه کار می‌کردید؟ الان روبروی خواهرم در گورستان ایستاده، در مقابل خب بیا بغل من گفتن‌های او مقاومت نشان می‌دهم. می‌دانم باید بگویم :الکی نگو، تو هیچ وقت نیستی. اما نمیتوانم. چون همین دیشب زبانم را موش خورد. دیوارها موش دارند. موش‌ها گوش دارند. مردم فامیل دارند. من خواهر ندارم.

نوزده

فقر ریشه کن شده، موش های شهر دیگر چیز دندان گیری برای خوردن پیدا نمی‌کنند. هیچ چیزی به جز زبان، آن هم، از نوع سرخ رنگش.

بیست

طرز تهیه خوراک زبان برای موش های عزیز تر از جانم: یک عدد زبان بزرگ، چرب و نرم را در قابلمه آب جوش به همراه پیاز، نمک، فلفل و آویشن انداخته، به مدت  نا محدود می‌پزیم.
نوش جان

بیست و یک

هیچ کس مسئول تنهایی کسی نیست.

خودت را بغل کن

بیست و دو

مسئولان محترم، لطفا رسیدگی بفرمایید. مسئولیت تنهایی من را به عهده بگیرید.

بیست و سه

مسئولان محترم مسئولان محترم …
بیست و چهار – سخنگوی دولت طی جوابیه ای اعلام می‌کند :خانم به  ظاهر محترم، بلندگویت را پایین بیاور، شما، بله خود شما به عنوان یک شهروند، چه قدمی برای از بین بردن تنهایی دیگران برداشته‌اید؟

بیست و پنج

اقتصاد مقاومتی

بیست و شش

اگر در گورستان، یک نفر، تنها یک نفر، خیلی محکم، با صدای بلند و واقعی به شرط همیشگی بودن بگوید … نمی‌دانم مثلا یک چیزی بگوید. می‌تواند هر چیزی باشد. من نمی‌شنوم؟

بیست و هفت

نه من واقعا نمی‌شنوم. نگفته بودم؟

بیست و هشت

اصلا این تنهایی از کجا آمده؟ کی وقت کرده آنقدر بزرگ شود؟ تنهایی از درون است یا بیرون؟ اگر از تنهایی بنویسم سیاسی نیست؟وقتی از تنهایی می نویسم باید خجالت هم بکشم؟

بیست و نه

این شماره گذاریها یعنی چه؟ مثلا می‌خواهم بگویم داستان پست مدرن نوشته‌ام؟

پر واضح است که این یک داستان پست مدرن است. چون تنهایی زاده پست مدرن است، شاید قبلا هم بوده ولی در این حد رشد نداشته است. در واقع مطمئن نیستم  اما می‌نویسم که داستانم بیشتر به نظر برسد و تنهایی‌ام بزرگتر.

سی

جلب توجه کردن را هم به حرکاتم اضافه کنید، در حالیکه وسط گورستان تاریک  و سرد، بالای سر قبری خالی می‌نشینم و دست هایم را برای پیدا کردن آغوش بالا برده، از هم باز می‌کنم، پاهایم با ضربات پی در پی زمین را سوراخ می‌کند. سوراخ هایی به ابعاد یک در یک متر مربع.

بغل تو خوب است

صفر

شاید بهتر باشد دست از این کارهای لوس، بی‌مزه و بچگانه که دیوانه نشانم می‌دهد بردارم. مثلا بنویسم:

این همه آدم، این همه بغل، به به هوای خوشبوی گورستان هم مثل بقیه جاهای کره زمین رو به گرم‌تر شدن می‌رود. گورستان که نه بهشت

منفی یک

می‌نشینم، تنهایی‌ام را بغل می‌گیرم.

 


دلم بغل می‌خواهد، از این بغل‌ها، نه از آن بغل‌ها

نویسنده: غزال شاه پناه

 

 

11 پاسخ به “دلم بغل می‌خواهد، از این بغل‌ها، نه از آن بغل‌ها”

  1. چرا حتی وقتی آغوش هست ، تنهایی تمام نمیشه ؟
    تنها چیزیه که استزس تموم شدنش رو ندارم .

    1. شاید چون … آدمی تنهاست با دردی که دارد.

      مثل اینگه تند خیز ابری به خارستان ببارد

      گریه ها بی سود مانند

      بگذرد از آن زمانی و شود افسانه ای دلکش.

      کیست داند (آنچنانی که بباید) از چه رنجورند مردم؟

  2. از کجا این تنهایی انقدر بزرگ شد و قامت کشید؟! سایه انداخته بر هر کجا و ناکجای زندگی‌ها. اینها از قِبَلِ فردیت‌یافتگی ست یا ماحصل کج‌دار و مریز بودن‌های ما در مواجهه با دنیایی که در یک ناگهان بر ما آوار شد؟!
    هرچه که بود و هرچه که هست، بغل‌ها از آنچه در تصویر می‌بینید از شما دورترند.
    اما من در همین لبریزی‌های خاکستری همچنان مؤمنم به عشق.
    شاید بواسطۀ همین ایمانِ نمی‌دانم از کجا آورده‌ام؛ دوستانم حتی بعد از گذر و گذارِ سال‌ها ب رنگ و بویِ بغل یادم می‌کنند.
    به نور باشید 🦋

  3. از کجا این تنهایی انقدر بزرگ شد و قامت کشید؟! سایه انداخته بر هر کجا و ناکجای زندگی‌ها. اینها از قِبَلِ فردیت‌یافتگی ست یا ماحصل کج‌دار و مریز بودن‌های ما در مواجهه با دنیایی که در یک ناگهان بر ما آوار شد؟!
    هرچه که بود و هرچه که هست، بغل‌ها از آنچه در تصویر می‌بینید از شما دورترند.
    اما من در همین لبریزی‌های خاکستری همچنان مؤمنم به عشق.
    شاید بواسطۀ همین ایمانِ نمی‌دانم از کجا آورده‌ام؛ دوستانم حتی بعد از گذر و گذارِ سال‌ها ب رنگ و بویِ بغل یادم می‌کنند.
    به نور باشید 🦋

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *