مقدمهای بر رسالت آدمی
مثل هر آدمی به مرگ فکر می کنم، خیلی کمتر از زندگی. نوعی احساس هیچ بودن است
هراس دارد اما هراس از مرگ، هراس از تاوان است، و تنها هیچ بودن است که تاوان ندارد
بیشتر تاوان آنچه انجام می دهم است و خیلی کمتر هراس آنچه انجام نمی دهم
سالها فکر می کردم انسان رسالتی دارد، حالا آن رسالت چه بود؟ رسالتی که دین و ایدئولوژی و سیاست و علم و اخلاق بر دوشم می گذاشتند
یک روز رسالتم این بود که بنده باشم و روزی دیگر مبارز راه آزادی و روزی آموختن و این اواخر انسان بودن و مهر داشتن
اما حالا فکر میکنم رسالتی ندارم. اصلاً چرا باید رسالتی داشته باشم
بایدهای من
من فقط باید حرکت کنم و به پیش بروم، مثل درختی که رشد می کند، قد می کشد، در بهار برگ می زند و در پاییز برگهایش می ریزند
مگر درخت رسالتی دارد که سایه بدهد یا ندهد؟ چوبی باشد که شعله ای بیافروزد یا نیافروزد؟ دی اکسید کربن جذب کند و اکسیژن بدهد؟
این کار آدمی است که برای درخت وظیفه تعیین کرده اند که باید اینگونه باشد یا نباشد
این کار انسانهاست که درختی می کارند تا کاری کند، درست مثل همان کاری که دین و ایدئولوژی و سیاست و علم و اخلاق در قبال انسان می کنند
وگرنه درخت که کاری به این کارها ندارد، درخت کار خود را می کند، رشد می کند و برگ و میوه می دهد و یک سال نمی دهد
حالا آن میوه را بچینند یا نچینند، عشاقی زیر آن بنشینند و بوسه ای از لب هم بستانند یا نستانند، برای درخت که فرقی نمی کند، درخت کار خود را می کند
همان کاری که طبیعت در ذاتش قرار داده است
آدمی هم باید مثل یک درخت باشد، رشد کند فارغ از آنکه رسالتی بر دوشش باشد، حالا در سایه سار رشد آدمی کسی از او آموخت و جامعه ای از رشد او بهره گرفت که چه بهتر و اگر اینگونه نشد هم که دردی ندارد
بایدهای مصنوعی
دین و ایدئولوژی و سیاست و علم و اخلاق، مثل کودند پای درخت یا حتی یک پیوند غیر طبیعی، مثل همین پیوند پرتقال و نارنگی که در نهایت میوه اش نه پرتقال است و نه نارنگی
اینها با انسان همین کار را می کنند، گاهی انسان را بیشتر از حد طبیعی بزرگ و فربه می کنند و گاهی پیوندی می زنند که حاصل رفتار و نگاه و بینشش، غیر طبیعی است
آدمی باید خودش باشد و طبیعی رشد کند و هیچ رسالتی هم بر دوشش نباشد
شصت، هفتاد، هشتاد سال طبیعی عمر کند و بعد هم زوال و مرگ
به همین سادگی
این انتظاری است که طبیعت از انسان دارد و خودش هم آن را مدیریت می کند
آدمی غریزتاً مادری و پدری و خواهری و برادری و چگونه خوردن و آشامیدن و سکس داشتن و رشد کردن را بلد است، طبیعت در درونش قرار داده است
اصلا باید گاهی خشمگین شود مثل …
کلا آدمی باید گاهی خشمگین شود مثل همین طبیعت، کنترل خشم کند که بریزد در خودش و چهل سالش نشده سکته کند و بمیرد؟
اصلا باید گاهی یک جنبه اش بیشتر رشد کند و یکی کمتر
مگر همین درخت طبیعی همه شاخه هاش به سانتی متر به اندازه هم هستند
انسان دستکاری شده هم که امروز میبینیم با ملیونها صفحه کتاب تربیتی و علمی و … به چه انحرافاتی که مبتلا نیست
خلاصه کلام
خلاصه کلام این ترس از مرگ، از خیلی ور رفتن با آدمی در زندگی است
اگر همه چیز طبیعی باشد و انسان هم متأسی از طبیت باشد و همین درخت و حیوان و گیاه را ببیند، مرگ برایش ساده ست و زندگی هم همینطور
وقتی رسالتی نیست جز بودن و رشد کردن و وقتی طبیعتاً مثل شاخه های ضعیف درخت، ضعف های انسان هم زودتر رو به زوال می رود و میریزد، چرا باید این همه با انسان ور رفت
حالا چه نیروهای خارجی با آموزه های القایی و چه خود انسان با فکر کردن و غیره
من فکر می کنم یا شایدم دوست دارم به زودی بساط همه این بازیهای فربه کردن و رسالت دادن به آدمی تمام شود و آدمی هیچ شود و مثل اجزاء طبیعت که نگران تاوانی نیستند و فقط رشد می کنند آدمی هم در چهارچوب طبیعی خود و در برنامه ای که طبیعت برای او در نظر گرفته رشد کند و رو به کمال برود و در نهایت با مرگ به پایان برسد
و همه چیز ساده باشد.

کاش کسی با آدمی وَر نرود
نویسنده: مهدی رزاقی طالقانی
2 پاسخ به “کاش کسی با آدمی وَر نرود”
کاش خود آدم هم با خودش ور نره، خسته شدم از خودم، هر چی ضربه میخورم از خودی هاست که میخواد خودم نباشم.
دوستی هنرمند که نبوغ هنری دارد و در جریان زندگیش کمابیش بودم، دقیقن بعد از خودکشی و نجات از آن به همین باور رسیده بود. چرا باید برای هنرمند، برای انسان رسالتی قائل بود؟
🍃🍃🍃