
چند نفری ایستادهاند به صف
صدایی از کسی در نمیآید جز شاطرها که در حال و هوای خودشان سیر میکنند
…
و یک جوان که با ظاهر توریستهای فرانسوی در حافظیه، تراکت پخش میکند
نگاهش میکنم چند تراکت به دستم میدهد …
_من و اینجوری نبینا، روانشناسی خوندم
بیش فعالم، دوست دارم کار کنم
اصلا میخوای تو چشات نگاه کنم بگم چی کارهای؟
نه مرسی دوست دارم فقط خودم بدونم
_سخت گیری، و حواست جمعِ
کارت ویزیتش را به من میدهد و صحبتش را از سر میگیرد:
_جمشید دوحنجره ام
دستش را دراز میکند و با من دست میدهد
_ اگه کسی افسرده دوروبرته، سر حال میارمش- بهم زنگ بزن، پشت کارتم هم آدرس پیج اینستاگراممِ، اونجا سوالا رو جواب میدم
هزار تومان میگذارد روی پیشخوان و نانی را بر میدارد و چشمکی به من میزند و بلند بلند و تکرار کنان میگوید:
_سخت گیری – مو رو از ماست میکشی _ حواست جمعِ … سخت گیری . مو رو از ماست …
…
هر کس به نوبت نانش را میگیرد و میرود که در این میان مردی با یک نوزاد در دست و یک کودک پنج ساله به دست به صف “یکی ها” اضافه میشود
نوبت به مرد جوانی که دو نان میخواهد و بیست دقیقه ای است که در صف ایستاده میرسد که شاطر سه نان روی پیشخوان میاندازد
مرد جوان تا دست به سمت نانها می برد …مرد نوزاد به دست هر سه نان را میگیرد
● آقا نوبتیِ؟
■خب باشه، نوبت یکیهاست
●یکیت و بگیر برو ، چرا سه تا برداشتی؟
■مگه نمیبینی سه تاییم؟
مرد جوان لبخند ارام اما وحشتناکی میزند و می گوید؟
●تو خوبی؟واقعا ما رو اسکول کردی یا …؟
مرد نوزاد به دست فریاد میزند
■وقتی سه تاییم سه تا هم میبریم
تو هم برو بچهت رو بیار چند تا ببر
مرد جوان در بهت فرو میرود و آرام می گوید:
●هر جا میریم انگار باید یکی باشه درِ ما بماله
…
آرامش میکنم و میگویم:
○ ولش کن داداش، بذار بره
● آخه نمیشه که … من دو تا میخوام نیم ساعته ایستادم تو صف …
مرد کودک به دست میرود و شاطر هم گوشهایش از این جدلها پر است انگار
○خب تو بخوای این همه حرص بخوری که پیر میشی، ول کن این آدمهارو
●نمیتونم، به خدا، خسته شدم، اینا یکی دو تا نیستن که
تو کوچه میری یکی زبالهش و از پنجره پرت میکنه روت، تو جاده میری از مثل الاغ فرمون میگیره روت
با موتور تو ترافیک بودم امروز، چراغ قرمز بود یکی اومده هی از پشت با ماشینش نیم کلاژ میکنه می زنه بهم
میگم آقا چیکار می کنی؟
داد میزنه حالا مگه چی شده؟
بهش میگم اصلا چی باید بشه که تو بگی چیزی شده …
درد دارد و دلش پر است …
نمیدانم چرا دوست دارم به او بگویم که بگذر، از نان و نانوای … از ایران هم بگذرد و برود
○ پاشو برو … اینجا از بین میری اینطوری ..
● دارم میرم ترکیه، کارام تموم شده، اما اونجارم اینا طویله کردن، تو کوچه پس کوچه عکس ایرانیا رو ترکا زدن که این کلاه برداره این دزده این …
…
بر میگردد نانش را بردارد که زنی که از راه نرسیده نانها را بر میدارد و فاتحانه می رود
مرد جوان تا به خود می آید که اعتراض کند زن رفته است
رو به شاطر …
●نوبت من بودا
شاطر:
یکی مردونه یکی زنونه ..

صفی که تکان نخورد
نویسنده: مهدی رزاقی طالقانی